دوست داشتم درباره امروز مطلبی بنویسم اما الان خیلی خسته ام؛ تنها به چند جمله بسنده می کنم. روز عرفه و دعای امام حسین (ع) در ابن روز همان چیزی بود که این چند وقت شدیدا بهش احتیاج داشتم. خدای مهریانم بسیار ممنونم... ایکاش خواندن این دعا در صحرای عرفات قسمت همه دوستان بشه.
عیدتون هم بسیار مبارک باشه. در دعاهاتون اگر یادی از من هم کنید ممنون می شم. دوست داشتم در پایان چند دعا برای همه دوستان بکنم اما بعد از خواندن دعای امام حسین (ع) دیگر دعا کردن آسان نیست.
پ.ن: راستی من تا دو روز دیگر نیستم؛ دارم می روم که سر به بیابان بگذارم. باز داشتم فکر می کردم که چه جالب می شه اگر یک عقرب نیشم بزنه و همانجا سرضرب جان به جان آفرین تسلیم کنم که یادم آمد قرار نیست مرگ را کوچک بشمارم. بهتره تمام تلاشم را بکنم که شبیه بزرگان زندگی کنم و شبیه بزرگان بمیرم، مرگی در راه حق. مرگ عقربی زیاد جالب به نظر نمی رسه.
کلیرنس یکی از دوستانم بالاخره بعد از 161 روز انتظار صادر شد. پس از 3 ماه و اندی دوری، انشاالله به زودی می ره آمریکا پیش همسرش. مشکلات جالبی دارند هم نسلان ما. فکر می کنم این مدت خیلی بهشون سخت گذشته باشه. دوری و انتظار دو مقوله ای هستند که ترکیبشان واقعا زجر آورست.
..............
دیشب با یکی دیگر از دوستانم تلفنی صحبت می کردم. احساس کردم که از شنیدن حرف هام غمگین شد. گفت دوست نداشتم اینطوری بشه... نمی دونم چه بود آن چیزی که دوست داشت بشه. نمی شه انتظار داشت که همه چیز بر طبق خواسته ما پیش بره. گاهی اصلا بهتره که بر طبق خواسته ما پیش نره. نمی دانم... خدای مهربانم تنها تو میدانی، خدایا ازت درخواست می کنم که ما را به آنچه رضای تو وصلاح ما در آن است رهنمون کنی.
...............
آهنگ ای ساربان محسن نامجو رو این روزها زیاد گوش می کنم، البته قبلا شنیده بودم که قرآن را با لحن خاصی خوانده، به همین دلیل درباره گوش دادن به آهنگ هاش دچار تردید شده بودم، اما اینطور که متوجه شدم قصد بدی نداشته و بدون اطلاعش آهنگ هاش رو پخش کردند.
هر وقت در خیابان خانمی رو می دیدم که کفش پاشنه بلند پوشیده از خودم می پرسیدم که چطور می تونه با این کفش ها راه بره؟ آیا زیبایی ارزش اینهمه دردسر رو داره؟ البته میان تصور و تجربه فاصله زیادیست. قبلا در مهمانی ها کفش پاشنه بلند پوشیده بودم اما راه رفتن باهاش در خیابان چیز دیگریست. امروز در یک توفیق اجباری با چمکه های پاشنه دار و دامن بلند در خیابان طی طریق می کردم. ناهار خانه یکی از اقوام دعوت بودیم و از شانس خوب من شرایط طوری شد که مجبور شدم تنها به مهمانی برم. برای رفتن تاکسی رو انتخاب کردم؛ البته در انتها از اینکه روحیه ماجراجوییم فوران کرده بود و با آژانس نرفتم پشیمان شدم، ممکن بود اتفاق بدی برام رخ بده.
البته گذشته از دردسر هاش تجربه جالبی بود، شبیه ژاپنی ها راه می رفتم؛ سرعتم نصف شده بود و برای افزایشش مجبور بودم هر چند قدم یک بار جهشی به سمت جلو داشته باشم. تازه درک می کردم که چرا برخی خانم ها اینقدر سرعت راه رفتنشون پایینه. 3 کار رو واقعا به سختی می تونستم انجام بدم، پریدن از روی جوی آب، رد شدن از خیابان و نشستن در تاکسی!! از همه ترسناک ترش هم رد شدن از خیابان بود، اصلا قدرت عکس العمل نداشتم و همش نگران بودم که با این کفش ها وسط خیابان زمین بخورم.
هنوز هم نمی تونم درک کنم که چرا خانم ها اینقدر تحمل سختی و دردشون بالاست!! این مدل لباس پوشیدن واقعا توانایی فعالیت و عکس العمل مناسب رو از فرد می گیره. خدا را شکر می کنم که اتفاق بدی برام رخ نداد.
بالاخره یک مطلب برای نوشتن به ذهنم خطور کرد. تصمیم گرفتم درباره هیپاتیا اولین ریاضیدان مشهور زن بنویسم. مطالب رو از روی ویکیپدیا و یک مقاله انگلیسی نوشتم.
هیپاتیا به عنوان نخستین ریاضی دان برجسته زن شناخته می شود. متولد سال 370 میلادی و بونانی الاصل بوده است. پدرش در آموزش و آشنایی او با ریاضیات نقش بسیار تعیین کننده ای داشته. هیپاتیا بعد از تحصیل در آتن به اسکندریه باز می گردد و به عنوان استاد فلسفه و ریاضیات در دانشگاه اسکندریه مشغول به تدریس می شود. به علت تسلط کامل به علوم زمان خود و نطق بی نظیرش، افراد بسیاری از ممالک مختلف برای شرکت در کلاس های او به اسکندریه می آمدند و بسیاری از مردم برای شنیدن سخنانش جمع می شدند.
ماجرای مرگش بسیار تاسف آوره؛ در سال 415 میلادی اسقف بزرگ شهر او را متهم به جادوگری می کند. یک روز هنگام برگشت از کتابخانه اسکندریه، مورد هجوم عده ای قرار گرفته و به طرز وحشتناکی به قتل می رسد. حتی جسدش را نیز می سوزانند. پس از چندی کلیسا به او عنوان قدیس می دهد.
این روزها نوشتن برام کمی دشواتر از گذشته شده. موضوعاتی که امکان نوشتن دربارشون رو دارم، به چند موضوع خاص محدود شدند؛ آن ها هم جذابیت چندانی برام ندارند. از عقاید و باورهام به سختی می تونم سخن بگم، می ترسم، از بیان حرفی که بهش عمل نمی کنم ... از ترسیم تصویری که با واقعیت متفاوت باشه می ترسم. از عشق هم ترجیح می دم سخنی نگم و دربارش سکوت کنم، دیگر از چه می توان نوشت؟ انسان بدون عقیده و علاقه چه نام داره؟
....................
وقتی مجالی برای محبت پیدا نمی کنم، تبدیل به موجودی تنها و عجیب می شم. دوست داشتن انسان ها، همیشه فرصت مغتنمی برای تجربه نیکی و محبت بهم می ده. محبتی که اثرش بر روح و روانم به سختی قابل وصفه. تازه این اثر انسانهاست، حرفی از اثر رسیدن به عشق الهی نمی زنم، از زمانی که محبت خداوند در قلبت زنده باشه و از آرامش حاصل از آن سخن نمی گم.وقتی وجودت، حداقل، خیری برای انسان های دیگر نداشته باشه، وقتی محبت و نیکی رو تجربه نکنی، دیگر نه نمازت نماز است و نه قرآنی که می خوانی اثری بر روح و روانت دارد، وجودت از نور خالی می شه.
امروز به کشف جالبی دست پیدا کردم، فکر می کنم برخی از ناراحتی ها و پریشهانی هایی که در زندگی روزمره باهاشون مواجه می شم ریشه در واقعیات ندارند و بیشتر تخیلات ذهن خلاق خودم هستند. به عنوان مثال برخی اوقات رخ داد وقایعی نگرانم می کنه که احتمال وقوعش بسیار کمه و در صورت وقوع هم مشکل خاصی ایجاد نمی کنند و قابل رفع شدن هستند. این ترس که جنبه واقعی و عینی نداره اضطراب نامیده می شه. ترس در حالت مواجهه با خطرات واقعی بسیار مفیدست و فرد را وادار به عکس العمل و عبور از خطر می کند.
زمانی که فرد دچار ترس می شه واکنش بدنش نسبت به این احساس به گونه ایست که انگیزه ای برای رفع خطر ایجاد کنه. اضطراب هم موجب بروز همین علایم در فرد می شود، علایمی مانند تپش قلب، درد و احساس فشار در ناحیه قفسه سینه... تنگی نفس و احساس خفگی...بی اشتهایی، دل درد، حالت تهوع، احساس سوزش سر دل و علایم کلی سفید یا قرمز شدن پوست، تعریق و درد در ناحیه پشت.
اضطراب علایم روانی نیز دارد، به عنوان مثال عدم تمرکز، فراموشی، بی قراری و افزایش آستانه تحریک پذیری را می توان از این دسته نامید.
حالت دائمی آن موجب ابتلا به مشکلات زیادی مانند افسردگی، ریزش مو، بیماریهای قلبی، چاقی، دیابت، مشکلات جنسی، بیماری های دندان و لثه ، زخم معده شده و یا حتی ممکن است موجب ابتلا به سرطان شود. (منبع برخی از اطلاعات این مقاله است)
در مقاله ای چند قدم ساده برای رفع اضطراب بیان کرده بود:
ابتدا به واکاوی شرایط بپرداز و عاملی که موجب نگرانیت شده را مشخص کن. بهتر است در این قسمت موضوع رو با جزئیاتش بنویسی. قسمت هایی را که در کنترلت هستند و می توانی تغییری درشان ایجاد کنی از آنهایی که تحت اختیارت نیستند جدا کن.
مشخص کن که این خطر واقعیست و یا ساخته و پرداخته ذهنت است. به عنوان مثال آیا واقع بینانه مساله را مورد بررسی قرار دادی و یا تفکراتت بر مبنای بدبینانه ترین حالت بنا شده. یک مثال اغراق آمیزش شخصیت عمه جوزفین در فیلم لمونی اسنیکت بود که همیشه از وقوع یک سری اتفاقات عجیب می ترسید و بد بینانه ترین حالت رو در نظر می گرفت.
در قدم بعدی یک برنامه برای حل قسمتی از مشکل که تحت اختیارت است پیدا کن. در نهایت هم اگر برنامه هایی که داشتی با موفقیت روبرو نشدند موضوع را رها کن و دیگر ذهنت را درگیرش نکن. شاید به نظر مشکل برسه اما قابل اجراست. تمرکز کردن بر روی موضوعات دیگر و مشغول شدن با آنها می تواند در گذار از این حالت موثر باشد. دعاکردن و توکل بر خداوند، مدیتشن و فعالیت های بدنی نیز در این راه بسیار کمک میکنند.
گاهی مواردی که از رخدادنشون می ترسیم آسیب بسیار کمتری به سلامتی جسمی و روانیمون می رسانند تا اضطرابی که همیشه باهاش درگیریم. این هم لینک یک تست اضطراب که به نظرم تست کاملی رسید.
پ.ن: سال 1990 در کشور آمریکا برای اختلال اضطراب حدود 46.6 میلیارد دلار هزینه شده است.