نقاشی فوق اثر رامبراند نقاش معروف هلندیه، وقتی نگاهش می کنم حس غریبی رو در درونم ایجاد می کنه.
وقتی داشتم در فیس بوک عکس های روز هالووین برخی از آشنایان فرنگ رفتمون رو می دیدم فقط یک سوال در ذهنم تکرار می شد، آخه چرا؟؟ شما دیگه چرا؟؟
اصلا حس خوبی از دیدنشون در اون لباس ها نداشتم. از آنجاییکه خودم در اون شرایط زندگی نمی کنم نمی تونم در این باره قضاوت کنم و به راحتی بگم که این رفتارشون نشانه ای از بی هویتی و کوته فکری است. دوست داشتم باهاشون صحبت کنم و ببینم نظر و احساس واقعیشون چیه، اصلا از این جشن لذت می برند یانه؟! دلیلشون از برگزاریش چیه، تعامل با جامعه؟
شاید اگر جشن با معنا و مفهوم تری بود اینقدر تعجب نمی کردم اما انگار هالووین آنها هم یک جورایی مثل چهارشنبه سوری خودمون از مفهوم اصلیش خارج شده. یاد پارادایمی افتادم که چند وقت پیش خیلی مد شده بود و هر چند روز یک بار ایمیلش می رسید، آزمایشی که درباره چند تا میمون بود و اینکه اونها بعد از یک مدتی بدون اینکه از چرایی یک مساله آگاه باشند فقط تکرارش می کردند. چون فکر می کنم همه این ایمیل را دریافت کردند و یا به طریق دیگری شنیده اند کل ماجرا رو تعریف نمی کنم.
اما اگر بخوام کمی از تاریخچه این مراسم بگم، بنیانگذاران این جشن قوم سلتی بودند که پیش از میلاد مسیح در شمال فرانسه و ایرلند زندگی می کردند. در این مراسم آخرین شب سال را دور هم جمع می شدند و یادبودی برای درگذشتگانشون می گرفتند. آنها باور داشتند که در این شب راه میان دو جهان باز می شه و ارواح می تونند در جمعشون شرکت کنند و از غذاهای به اشتراک گذاشته شده نوش جان کنند. رسم پوشیدن لباس های ترسناک اخیرا به این جشن اضافه شده.
نمی فهمم چرا یک نفر باید دوست داشته باشه که شبیه دراکولا بشه و این همه هزینه بابت لباس هایی کنه که جز در این جشن کارایی دیگری ندارند!! روش های خیلی ساده تری برای شاد بودن و شاد کردن وجود داره، چرا این راه؟؟ و سوال دوم اینکه چرا یک ایرانی باید اینکار رو انجام بده؟؟
گاهی دلم می خواد شبحی بودم بر فراز این شهر شلوغ، تا به صورت نامرئی در رگ هاش حرکت می کردم و همراه ساکنینش قدم برمی داشتم. می دیدم که چطور روز را به شب و شب را به روز می رسونند. ساعتی بالای سر پیرمردی که کنار در ورودی کافه فرانسه می نشینه می ایستادم و خیابان و آدمهاش رو از نگاه او می دیدم، یا راه می افتادم به دنبال مرد جوانی که با لباس قرمز سر چهارراه تراکت پخش می کنه و نوع نگاهش جرقه هزاران سوال رو در ذهنم می زنه. روز دیگر پا به پای خانمی که در مترو دونات و مسواک اورال-بی می فروشه و خستگی از نگاه و صداش می باره فروشندگی می کردم تا دلیل اینهمه خستگی در نگاهش رو بفهمم. ایکاش می تونستم در زندگی هاشون سرک بکشم... ایکاش می تونستم باهاشون زندگی کنم...
پ.ن1: امروز کیک نسبتا بزرگی برای تولدم خریده بودم، در میدان ونک از کنار خانمی رد شدم که ایستاده بود و از مردم کمک می خواست. یک لحظه احساس کردم که ایکاش می تونستم کیکم را باهاش شریک بشم، ایکاش اصلا با افراد دیگری بجز خانواده و دوستام جشن می گرفتم... نمی دونم چرا امسال در این جشن ها اصلا احساس شادی نمی کنم. فقط لبخند می زنم تا دیگران متوجه احساس درونیم نشن...
پ.ن 2: عکس فوق را از سایت همکلاسی سابقم برداشتم.
پ.ن 3:
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور...
امشب بیست و شش سال از زمانی که این سفر را آغاز کردم می گذرد و دارم وارد بیست و هفتمین آبان زندگیم می شم. همیشه برای روز تولدم هیجان زیادی داشتم اما انگار امسال خبری ازش نیست. امروز بیشتر از تولد به مرگ فکر می کردم.
امیدوارم در بیست و شش سالگی بتونم فرد مفید تری باشم و خداوند از من راضی باشند. دوست دارم اسمی برای سالی که گذشت پیدا کنم، اسمش را می گذارم سال درجا دویدن، شاید هم سکوی پرتاب اسم مناسب تری باشه. خلاصه امسال سال سکون بود، سکونی که امیدوارم حالت انتظار قبل از پریدن باشه.
پ.ن 1: سال گره به معنی سالروز تولده.
پ.ن 2: مثل اینکه باز موجب سفر به دیار خاموشان شدم، من واقعا شرمنده ام...
شد آن که اهل نظر بر کناره مى رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
پ.ن 3: جمله ای در آخر پاراگراف اول بود که دیگر نیست، بعد از یک مدتی خودم هم دیگه دوستش نداشتم.
پ.ن 4: دعا میکنم که از الان تا وقتی ملک الموت بهت مهلت میده ؛ بودنت با نبودنت فرق داشته باشه! این دعای یکی از دوستان بود.
سوره مبارکه بقره
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَ مِنَ النَّاسِ مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللَّهِ أَندَاداً یحِبُّونهُمْ کَحُب اللَّهِ وَ الَّذِینَ ءَامَنُوا أَشدُّ حُبًّا لِّلَّهِ وَ لَوْ یَرَى الَّذِینَ ظلَمُوا إِذْ یَرَوْنَ الْعَذَاب أَنَّ الْقُوَّةَ للَّهِ جَمِیعاً وَ أَنَّ اللَّهَ شدِیدُ الْعَذَابِ (165)
و بعضى از مردم کسانى هستند که بجاى خدا شریک ها میگیرند و آنها را مانند خدا دوست میدارند و کسانیکه بخدا ایمان آورده اند نسبت باو محبت شدید دارند، و اگر ستمکاران در همین دنیا آن حالت خود را که در قیامت هنگام دیدن عذاب دارند ببینند میفهمند که تمامى نیروها از خداست و خدا شدید العذاب است (165)
سوره مبارکه زمر
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
تَنزِیلُ الْکِتَبِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الحَْکِیمِ(1)
این کتابى است که از ناحیه خداى عزیز و حکیم نازل شده (1).
إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَیْک الْکتَب بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مخْلِصاً لَّهُ الدِّینَ(2)
ما کتاب را به حق بر تو نازل کردیم پس خدا را عبادت کن در حالى که دین را خالص براى او بدانى (2).
أَلا للَّهِ الدِّینُ الخَْالِص وَ الَّذِینَ اتخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِیَاءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلا لِیُقَرِّبُونَا إِلى اللَّهِ زُلْفَى إِنَّ اللَّهَ یحْکُمُ بَیْنَهُمْ فى مَا هُمْ فِیهِ یخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِى مَنْ هُوَ کَذِبٌ کفَّارٌ(3)
آگاه باش که دین خالص تنها براى خداست و کسانى هم که به جاى خدا اولیایى مى گیرند منطقشان این است که ما آنها را بدین منظور مى پرستیم که قدمى به سوى خدا نزدیکمان کنند به درستى که خدا در بین آنان در خصوص آنچه مورد اختلافشان است حکم مى کند. به درستى خدا کسى را که دروغگو و کفران پیشه است هدایت نمى کند (3).
پ.ن: این آیات برای من خیلی تکان دهنده بودند، گاهی چقدر از مسیر اصلی دور می شیم، انگار اشتباهی می پیچیم در یک فرعی. فکر می کنم دیگر نیازی به سکوت پیشه کردن نباشه، پیچ و مهره هام دوباره محکم شدند. ایکاش ماه رمضان دوباره می آمد...
امروز داشتم سایت شخصی یکی از همکلاسی هام که علاقه خاصی به عکاسی داره را می دیدم. برخی از کارهاشون رو دوست دارم. این عکسی که گذاشتم یکی از اشعار شاملو را برام تداعی می کرد.
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
اینگونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روبد از زمین...
پ.ن: این روزها هوا خیلی دلپذیره، جون می ده برای پیاده روی، دیشب از ظفر تا جمهوری پیاده رفتم.