از صبح به دنبال این رنگ روسری می گشتم و حال روبرویم آرمیده، طرحش به راستی زیباست اما مشکل بر سر قیمتی است که تقریبا دو برابر گذشته است... می گویم پسندیده ام اما قیمتش بالاست، این روسری را بخرم شب خوابم نمی برد... فروشنده برای جلب رضایتم می گویند، عوضش طرحش تک است، به لذتی که پوشیدنش دارد فکر کن، چقدر از پوشیدنش شاد می شوی...
و من به این شادی فکر میکنم... سعی می کنم شرایط را تجسم کنم... خب من یک روسری پوشیده ام که طرحش تک است... احتمالا اگر فردی ببیند کمی توجهش جلب شود و با خود بگوید چه روسری زیبایی... بعد چه اتفاقی رخ می دهد... طبق نظر فروشنده، اینجانب کلی مشعوف می گردم از این احساس برتری و یگانگی... احساس شادی که می تواند یاد افرادی که این روزها حتی نانی در بساط ندارند را از ذهنم ببرد...
دلم می خواست به فروشنده بگویم اگر من به راستی معتقد بودم به چادری که پوشیده ام، در این لحظه نه تنها شاد نمی شدم بلکه دلم می لرزید از این احساس فخر فروشی... از آن غرور لعنتی... سریع فرار می کردم از این جنس کوچکی که طبق فرمایشاتتان می تواند روح مرا بیازارد و به زنجیر تکبر بکشد...
ایکاش براستی معتقد بودم...
به انتظار بهار نشسته ام... این یکی که می آید بهار طبیعت است... روزهای نفس کشیدن زمین...
درست یادم نیست که داستان مربوط به کدام ایستگاه مترو می شد... بر روی پله های برقی تنها سایه من با موسیقی آرام چرخ دهنده ها پایین می آمد... همه حواسم رفته بود به نقطه انتهایی، به نور سبز رنگی که پله ها را یکی یکی می بلعید، به فاصله ای که هر لحظه کمتر و کمتر می شد... برایم کلام مولا علی (ع) تداعی شده بود... هر تنفس انسان گامیست که بسوی مرگ بر میدارد... مرگی که انسان را به سوی خویش می کشد... یعنی چند سال دیگر باقی مانده... یکی که گذشت...
تولد و مرگ قرابت غریبی با هم دارند... دفتر سال گذشته را ورق می زنم، آرشیو وبلاگ هم کمک خوبی است... دلم غنج می رود از شیرینی برخی صفحات، دوستان جدید، لحظه های ناب همراهی...و بعد یک آه بلند... طاقت گشودن برخی صفحات را ندارم... پرسش ها و چالش هایی لا به لای این اوراق باقی مانده... چند صفحه را جدا می کنم و می گذارم داخل جیبم، نباید بایگانی شوند...
حال با یک بغل امید به انتظار سالی دیگر نشسته ام... شاید امسال بهار شود...
...
پ.ن:
از انفجارهای مهیب امشب، ما و شیشه های خانه جان سالم به در بردیم، گرچه فشار خون مادر بزرگ رسیده بود به 18 ... خدا را شکر به خیر گذشت... ساعت نزدیک 11 است و هر از گاهی صدای انفجار بلند می شود... جوانند و دلم نمی آید نفرینشان کنم... موضوعی که به راحتی در نظرشان مغفول مانده حقوقی است که ضایع می کنند، همان حقوقی که نامش حق الناس است... حق نگرانی های امشب مادربزرگ... تعداد دفعاتی که از جا پریدند... حق کارگر شهرداری که باید تپه به جا مانده از زباله های 4 سطل مکانیزه ای که درست وسط چهارراه آتش زدند، را جمع کند... حق مامور آتش نشانی که تا آمد به نارنجک بستنش... حق همه آنهایی که امشب برایشان یک کابوس شده بود...
اولین عیدی امسال دریافت شد.... پروازی تا بی نهایت، خاطراتی کوتاه از زندگی شهید بابایی... سریال را درست و حسابی ندیده بودم و مطالب برایم تازگی داشت .شیرین بود ...
دوران مدرسه، بچه های خوش ذوق، یک دفترچه خاطرات داشتند که هر صفحه اش مزین بود به بیتی شعر و یا خاطره ای با دستخط دوستان و معلمان ... بر خلاف من که هیچ حوصله این کار را نداشتم، خواهرم در جمع آوری این دفترچه ها پشتکار خوبی داشتند... تعداد دوستانشان هم بیش از من بود و صفحاتش همچو تک دفتر من خالی نمی ماند...
با خواندن کتاب اول به یاد آن دفترچه و بعد به یاد کتابی دیگر افتادم... کتابی که یک روز در برابرم گشوده می شود... شاید امروزم را اینگونه نوشته باشند:
بیست و یکم اسفند ماه هزار و سیصد و نود هجری شمسی
بخش کارهای روزانه:
دیگر وقت اشتیاق برای نماز دارد به پایان می رسد اما هنوز بیدار نشده... موبایلش را خاموش کرد و دوباره گرفت خوابید... تنبلی می کند این روزها... تلاشش کم است و اثرش بر روی نمازهایش مشهود، باید مقابله کند با نفسش...آهان مثل اینکه بالاخره بلند شد... چرا اینقدر حواسش سر نماز پرت است... ای وای چقدر هدر کرد نمازش را... شب نباید اینقدر دیر بخوابد... آخر شب، دلش باز هوایی شده بود... قرآنش را خواند و خوابید... نگرانم برای قلبش...
حال صبحانه را خورده و نشسته پای لپ تاپ... جزوه های آمار و احتمالات را هم حسابی روی میز پخش و پلا کرده... مادر میوه آورده اند و از دکتری می پرسند، ایکاش پاسخ قانع کننده تری می داد... همه چیز را که نباید صریح و روشن گفت، با این حرف ها نگرانشان می کند... آه باید یک پاسخ خودخواهانه برایش ثبت کنم... نگاه می کنم به چهره اش که موقع حل مسائل خیلی جدی شده ... طولی نمی کشد که باز می رود به سراغ بازیگوشی ... اسراف زمان را هم باید در صفحه مقابل یادداشت کنم... نشسته و وبلاگش را به روز می کند... از معدود کارهایی است که این روزها با علاقه انجامش می دهد... انگار دارد درباره من می نویسد ...
...
بخش حالات درونی:
از صبح که بیدار شده هنوز یک سلام گرم نکرده......................................
...
خدا را شکر که کتابم را تنها افرادی خاص می بینند... آخر شرمنده می شوم از نمایش صفحاتش برای عموم، به اندازه کافی از حضور همین افراد هم باید شرمنده باشم... می دانید صفحات زندگی برخی از بندگان او اینقدر زیبا است که، برای همگان به نمایش می گذارند... همانهایی که نام نیکشان برای آیندگان باقی می ماند، و ترکنا علیه فى الاخرین... ما نام نیک او را در میان امتهاى بعد برقرار ساختیم... سوره صافات...
داستان گوساله سامری یک تراژدی به تمام معناست... تصویر جاودانه ناسپاسی و کم خردی بشر... داستان پیروی از گمانهای باطن و هواهای نفس...
قدیم تر ها برده بودند و فقیر ... زندگی شان با خواب آشفته ای به یغما می رفت... پسرانشان را می کشتند و تقدیر زنانشان می شد کنیزی... روزگاری سراسر رنج و درد... به لطف پروردگارشان و به سبب صبر و ایمانی که داشتند ورق برگشت... رها گشتند از دست دیوان و ددان، دریا در برابرشان شکافته شد، مالک ثروتی گشتند که در خواب هم نمی دیدند... در یک کلام، درهای نعمت برویشان گشوده شد...
حال گذشته آن زمان که هیچ نداشتند اما در قلب هایشان نور ایمان موج می زد... اندک آسایشی یافته اند و به سر دویده اند به دنبال دنیا... هنگام آزمایش فرا رسیده... پیامبرشان تنها 10 روز دیر کرده اند... تنها 10 روز ... کافرند و گوساله پرست... حتی صدای مخالفت برادر را می خواستند خاموش کنند... اگر اعتراض می کرد دریغ نمی کردند از کشتنش ...
سخت است تجسم چهره حضرت موسی پس از بازگشت از میعاد پروردگارش... گام هایشان را بر روی ابرها بر می داشتند، 40 روز میعاد خداوند و البته خشنودی از نعمت بزرگ دیگری، فرمان های الهی برای قوم... این قوم نادان اما کافر شدند... به همین سادگی کافر شدند... یک صدا چگونه اغوایشان کرد؟ چطور فراموش کردند آنهمه نعمت پروردگارشان را... الواح را به زمین می کوبند، شما لایق نیستید... و باز بخشش پروردگارشان... و باز طغیان... و باز بهانه ای دیگر... داستانی که آخرش اینقدر تلخ تمام می شود که به راستی مرثیه ایست برای انسان...
مرثیه ای که باز خوانده می شود... یکبار با اندک بهره ای از علم... یکبار نگاه زیبارویی... یکبار حتی برای چیزهایی بسیار کوچک تر... پیروی از هوای نفس... برای سهمی از دنیا... آه، خدای مهربان...
-- گفتنش آسان بود... می گویم و می روم... کمی هم تند می گویم... هنوز از ذهنم پاک نشده... دوست دارم در موردش خوب فکر کند... اگر من نمی توانم اینگونه تصمیم بگیریم دوست دارم که او بتواند... آخر با هم خواهریم... بزرگترم و شاید مسئولیتم بیشتر...
حرف زیبایی است که رضای خدا
را همواره بسنجیم... اینقدر تسلیم امر او باشیم که بر مبنای رضایت و خوشنودی اش
زندگی کنیم... اصلا هر لحظه به خود نهیب زنیم که آیا خداوند از این کار من خشنود
می شوند... چگونه انجامش دهم راضی خواهند بود... قطب نمای زندگیمان جهت خوشنودی او
باشد... وقتی نسبت به فردی محبت داری ناخودآگاه این کار را انجام می دهی... اصلا
نیازی به فکر و کلنجار نیست همان که او می پسندد را می پسندی...
گرچه رسیدن به محبت او به
این راحتی ها نیست... قلب باید گنجایشش را داشته باشد... باید خیلی مرتب و تمیز
باشد...
آرزو و حسرتش اما عیب نیست،
انشا الله هدف بشود...
خط می زنم...
-- امروز احساس کردم برخی از این باورها به خرد جمعی بشر، قدرت عقل و اینجور تعاریف که در برابر دین خدا گذاشته و آن را تکذیب می کنند، انگار از نوادگان همان گوساله سامری هستند... هنوز هم برخی ایمانشان را به صدایی می فروشند... اصلا نمی فهمم که خرد جمعی بشر دیگر چه صیغه ای است... چقدر ما انسانها نمک نشناسیم...
سعی می کنم شرایط را در ذهنم مجسم کنم... همه دنیایشان را پشت سر نهاده و گریخته اند... آینده مبهم است و گنگ... تنها یک مشت، آنهم برای دفاع از مظلوم، اما او جا به جا مرده بود... چند دقیقه پیش، اندک رمقی هم که داشتند برای دفاع از حق گذاشتند... آخر مردهای سر چاه بیگانه بودند با جوانمردی... راه ندادند که سهم خود از آب برگیرند و گوسفندانشان را سیراب کنند... اینجا نیز بی تفاوت نمی ایستند، مسافت زیادی را پیاده طی کرده اند اما هر چه در توان دارند برای کمک به کار می بندند...
خسته و تنها پناه برده اند به سایه درختی... گله نمی کنند... شکایتی ندارند... ایمانشان، همچو من، زبانی نیست که با اندک سختی پیچ و مهره هایش در برود... سخنی می گویند با پروردگار خود... زیبایی و عظمت این دعای خالصانه ابدی می شود... بارالها به خیری که تو نازل فرمایی محتاجم... اینقدر این دعا زیبا و عمیق است که معبودش آن را ثبت می کنند... تا تصویر واضحی باشد از توکل، ایمان و حیا برای سایر بندگانشان...
وقتی به داستان نگاه می کنی می بینی آن خیری که خداوند نازل فرماید چگونه خیری است... سرپناه، امنیت، یافتن همنشینی همچون حضرت شعیب و همسری که نهایت حیای او در گام نهادن در کتاب الهی ثبت شده... و البته پسری امین همچو حضرت موسی برای شعیب پیامبر... خیری که او نازل کند اینگونه است... البته آن خیر جاوید هنوز در پیش است... آنزمان که با او سخن گوید...