ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود...

صبح شال و کلاه کردم و آمدم شریف. شاکی بودم... شاکی و سردرگم... به دنبال جوابی می گشتم اما راه مناسب برای یافتنش به ذهنم نمی رسید. اوضاع و احوالم حسابی درهم و برهم شده... از انجام ندادن هیچ کار جدی، از اسراف لحظه ها دلخورم....

 

دیشب اما فکری به ذهنم رسید. ایده ای برای تشکیل یک انجمن کوچک در فضای مجازی. ماجرا از این قرار بود که در خصوص امر به معروف و نهی از منکر در وبلاگی مشغول صحبت بودیم و نظرمان کاملا با هم فرق داشت. اینجا بود که احساس کردم چقدر جای افرادی که هم دغدغه کار فرهنگی و عقیدتی دارند و هم تخصص کافی، در فضای مجازی خالیست. جمع وبلاگ نویسان معمولا افرادی در رده سنی خودم هستند که بعضا رشته های دانشگاهی مرتبط هم ندارند. انسجام آنها و برقراری ارتباط با علما و اساتید دانشگاه می تواند بار محتوایی وبلاگ ها را بالا ببرد. البته نام شبکه شاید مناسب تر باشد تا انجمن. یک پروژه برایش تعریف شد...

 

القصه، امروز به یک نتیجه دیگر نیز رسیدم. در واقع یکی از تناقضات ذهنی ام حل شد. مگر ما نمی گوییم خداوند قادر متعال است، مگر خداوند در قرآن نفرموده اند که تنها او برای بندگانش کافی است، حال این بی نیازی به معنای انفعال و زهد است؟ یعنی چون شما نیازی به بندگان خداوند ندارید بنابراین داشتن محبت نسبت به آنها هم مذموم است؟ بنابراین شما اصلا نباید تمایلی برای ارتباط با بندگان خدا داشته باشید؟

 

امروز با دسته دیگری از اعمال مواجه شدم. اعمالی که از سر نیاز و اجبار نیستند بلکه ریشه در اشتیاق و اختیار دارند. مثلا من نیاز خالصی به برخی از دوستانم ندارم و مجبور به ارتباط با آنها نیستم، بلکه شوقی دارم برای دیدارشان. دیدارشان روحم را جلا می دهد و بسیاری از نیازهای روحی ام در کنارشان برطرف می شود، اما نیاز من به خود آنها نیست بلکه رساننده فیض الهی محسوب می شوند. محتاج به بودنشان نیستم بلکه مشتاقم به حضورشان... احساس کردیم که رسیدن به این احساس بسیار ارزشمند است.

 

هذا من العجایب الغریبه!!

از پنجره آن بالا حرکت ابرها را می بینم، شبیه زیر نویس عبور می کنند. هوا نیمه ابری است. آرام از کنار صدای آب و تلالو نو در سطح زلال آن می گذرم. کمی از وقت نماز گذشته و نمازخانه خلوت شده... راضی نیستم از خویش... امروز زودتر آمده ام اما اصلا حواسم به درس نیست... دست و دلم نمی رود به نوشتن مقاله... برای فرار از این افکار سمج در اینترنت ورجه وورجه می کنم...هیچ از خودم راضی نیستم...

 

کفش هایم را که می پوشم، از تعجب دهانم باز می ماند... برف می بارد!! چند دقیقه پیش هوا نیمه ابری بود... چقدر هم برف بامزه ای است... انگار دست یک نفر خورده به نمکدان بزرگی و چپه اش کرده...

 

با لبخند می روم به سالن غذا خوری... دیر آمده ام و صفی طولانی در پیش است... پس از ده دقیقه جا به جا شدن در صف، اعلام می کنند از دو نفر جلوتر دیگر غذا برای سرو کردن ندارند... زیاد هم گرسنه نبودم... فکر می کنم که با یک مدل ساده پیش بینی می توانستند از گرسنه ماندنم جلوگیری کنند، در باقی اوقات هم غذا اسراف نمی شد... در این فکر هستم که ناگهان نور آفتاب چشمم را می زند... جل الخالق!! شبیه کارتون پلنگ صورتی شده... حیف شد برف را درست و حسابی ندیدم...

 

فکر کنم 10 دقیقه گذشت، بروم ببینم بیرون آفتاب است یا باران یا برف...



خط می زنم نوشته را... چرا وقت مردم را میگیری برای حرف هایی که هیچ سودی ندارند...اینها را برای خودت بنویس و تمرین نوشتن کن...

از خاطرات گذشته...

توضیح دقیق و ریشه یابی احساسات گذشته چندان آسان نیست. چون قول دادم اما می نویسم. داستان از دوران دبیرستان آغاز می شود.... آنزمان هم چادر می پوشیدم و به هیچ عنوان حاضر به کنار گذاشتنش نبودم... کم کم اما محیط بر رویم اثر گذاشت، احساس کردم افراد مذهبی هیچ مورد توجه نیستند و گروهی به نام مذهب جنایت می کنند. هیچ دوست نداشتم جزء این دسته قلمداد شوم. دوران اصلاحات بود و غوغا بسیار. ماجرای قتل های زنجیره ای... کتاب های ابراهیم نبوی و کاریکاتورهای نیک آهنگ کوثر... هر روز خانه مان محیط بحث های سیاسی بود و پدر با یک بغل روزنامه به خانه می امدند... یادم است پدر و مادرم نزدیک به دو ساعت می نشستند و همه روزنامه ها را می خواندند... در مورد آقای هاشمی اختلاف نظر داشتند... من که علاقه ای به این بحث ها نداشتم، معمولا سرم به درس و مشقم بود...

 

تا آنزمان که دانشگاه قبول شدم... با اندکی دلخوری چادر را کنار گذاشتم اما مقنعه ام سال اول همیشه جلو بود... فضای دانشگاه با فضای خانه و مدرسه تفاوت داشت... بچه های بسیج معمولا با افرادی بغیر از خودشان رفت و آمدی نداشتند... با گروه های دیگر بر خوردم... برخی از رفتارهاشون اصلا برایم قابل درک نبود... چرا اینقدر به نمایشنامه هایی که برگزار می شد حساسیت نشان می دادند... در ذهنم اینگونه شکل گرفته بود که مقصر بسیاری از کمیته های انضباطی بچه های بسیج هستند... مواردی که به نظرشان مشکل داشت از نظر ما موضوعاتی عادی و با ماهیت انتقادی بود... بچه ها از بیانشان ذوق می کردند... احساس می کردند چه حرف های شجاعانه ای می زنند و چقدر می فهمند... اینقدر که برای آنها جدی بود برای این گروه اهمیتی نداشت...

 

یکبار با رئیس بسیج خانم ها و چند نفر از آقایون رفته بودیم پیش مدیریت دانشجویی، برایم عادی شده بود که همدیگر را با اسم کوچک صدا کنیم... صدایش کردم سمانه جان... برگشت و با ناراحتی و کمی تحکم گفت خانم فلانی... از این رفتارش خیلی ناراحت شدم... یکبار کاری داشتیم در دفتر بسیج آقایان، چند لحظه که نشستیم همشون بلند شدند و رفتند بیرون... آنزمان به نظرم این حرکت توهین آمیز و ریا کارانه می رسید... ما با هم سر کلاس می نشینیم و شما مشکلی ندارید... اصلا با هم کارگاه داریم و گاهی از شما کمک هم می گیریم، بازهم مشکلی ندارید، اما اینجا بلند می شوید و می روید بیرون...

 

احساس می کردم بر مبنای ظاهرمان در مورد ما قضاوت کرده اند، در حالیکه من دوستانی داشتم که باورهای مذهبی خوبی داشتند و اگر کمی مهربانی و توجه می دیدند جذب این گروه می شدند... احساس می کردم خود را برتر از ما می بینند و ما را به حساب نمی آورند... داستان خودی و غیر خودی آنجا نیز انگار در جریان بود...

 

حال که به گذشته نگاه می کنم می بینم خیلی از کارهای ما اشتباه بوده، اما آنزمان واقعا این اشتباهات را نمی دیدم... شاید بهتر بود به جای برخورد و تکفیر کمی با مهربانی و دلسوزی برخورد می کردند... البته اینها فقط تجربیات شخصی من بود... شاید خیلی از بچه های نازنین بسیج که من امروز با آنها احساس صمیمیت بسیاری می کنم همیشه نیکو رفتار می کنند... حقیقتی را نیز باید گفت، حساسیت جامعه در خصوص افراد مذهبی بسیار بالاتر از افراد عادی است...

 

یک جدایی...

ساعت هشت صبح با صدای پیامک، دیگر از جا بر می خیزم. نوشته است تبریک به خاطر اسکار جدایی... احساس شادی نمی کنم... مبارکش باشد، احتمالا برای او اما لحظه و اتفاق بزرگی بوده ...  جایزه گرفتن از دست شیطان بزرگ در دلم افتخاری ندارد که هیچ حتی ...

 

ایمیلم را که باز می کنم چند نفر از ساعت 7 صبح اخبار و فیلم آن را ارسال کرده اند... عجب پشتکار و علاقه ای... می گویند چه زیبا سخن گفته... چقدر شیرین بود... از یک تریبون بین المللی پیام صلح دوستی مردم ایران را به گوش جهانیان رسانده... گوشی که البته این صدا ها را نمی شوند و یا به سرعت از یاد می برد...

 

و من دلم می سوزد برای کوتاهی های خودم... دلم می سوزد برای همه رنج های پوچی که این راه برای روندگانش به ارمغان می آورد...آیات 256 و 257 سوره مبارکه بقره را برای خودم می خوانم...

 

لا إِکْرَاهَ فى الدِّینِ قَد تَّبَینَ الرُّشدُ مِنَ الغَىِّ... هیچ اکراهى در این دین نیست، همانا کمال از ضلال متمایز شد، ..


فَمَن یَکْفُرْ بِالطغُوتِ وَ یُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ استَمْسک بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انفِصامَ لَهَا وَ اللَّهُ سمِیعٌ عَلِیمٌ...  پس هر کس به طغیانگران کافر شود و به خدا ایمان آورد، بر دستاویزى محکم چنگ زده است، دستاویزى که ناگسستنى است و خدا شنوا و دانا است...

 

اللَّهُ وَلىُّ الَّذِینَ ءَامَنُوا یُخْرِجُهُم مِّنَ الظلُمَتِ إِلى النُّورِ... خدا سرپرست و کارساز کسانى است که ایمان آورده باشند، ایشان را از ظلمت ها به سوى نور هدایت مى کند


وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطغُوت یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلى الظلُمَتِ... و کسانى که (به خدا) کافر شده اند، سرپرستشان طاغوت است که از نور به سوى ظلمت سوقشان مى دهد...

 

آنها که طاغوت را به سرپرستی می گیرند از نور به سوی ظلمت حرکت می کنند... این اتفاق حتمی است...


پی نوشت: متن را که دوباره می خوانم، یکهو مرا می برد به دوران دانشجویی. چقدر آنروزها احساس بدی داشتم نسبت به بسیج دانشگاه. انگار تافته جدا بافته بودند و از ما بهتران. با هر موضوعی که ما را خوشحال می کرد مخالفت می کردند و یا به نحوی برخورد می کردند که باز توهین به مقدسات شد... حال می فهمم دلیل آن رفتارها را، اما از این می ترسم که خودم نیز همین تاثیر را داشته باشم... چطور می شود این گروه را جذب کرد بدون اینکه موجب ناراحتیشان شد... چطور می شود توی ذوق اسکار بردنشان نزد...


پی نوشت 2: تازه فیلم مراسم را دیدم. نظرم در مورد دخترشون اشتباه بود. حال می توانم احساس خوشحالی عده ای را درک کنم. از این خوشحالند که ایران در عرصه بین المللی مطرح شود و جایزه بگیرد. چند وقت پیش یکی از دوستان تلاش بسیاری کرد که من را برای رفتن متقاعد کند. می گفت آنها هیچ دیدی نسبت به ایران و مسلمانها ندارند. برو و سعی کن مسلمان خوبی باشی. می گفت خواهر من زمانی که در فرانسه بود چند نفر را مسلمان کرد. استدلالش نقصی نداشت فقط مشکل اینجاست که شرایط جهان، شرایط چند ماه پیش نیست. کشورمان تقریبا در حالت جهاد قرار گرفته و این انگیزه ها برای رفتن کافی نیست. نمی گویم که اینجا کار خاصی انجام می دهم ولی ترک کشور در این شرایط در واقع یک تصمیم دنیاطلبانه است. شاید اشکالی که به این مراسم گرفته شود نیز از این جنس باشد...

وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ...

-- می دانی دنیای بی خبری دنیای غریبی است... همه چیز یا سفید است و یا سیاه... سفید است اگر بر او توکل کنی و عنان دل به دست او دهی و سیاه خواهد بود اگر دلت سپرده شود به اندوه و نگرانی... خیلی زیباست که تنها دارایی ات دعا باشد...


-- آیات 58 تا تا 77 سوره فرقان را می خواندم... محو تصویر بندگان محبوب او شدم...

 "بندگان خاص خداى رحمان آن کسانند که در روی زمین به فروتنی راه می روند و هرگاه جاهلان به آنها خطاب کنند بملایمت جواب دهند...

 و کسانى که شب را با سجده و نماز براى پروردگارشان به روز آرند...

 و کسانى که گویند: پروردگارا عذاب جهنم را از ما بگردان که عذاب آن دائم است...

 و کسانى که چون خرج مى کنند اسراف نکنند و بخل نورزند و میان این دو معتدل باشند...

 و کسانى که با خداى یکتا خدایى دیگر نخوانند و انسانى را که خدا محترم داشته جز به حق نکشند و زنا نکنند ...

 و کسانى که به ناحق شهادت ندهند و چون بر عمل لغوی بگذرند با بزرگوارى می گذرند...

 و کسانى که چون به آیه هاى پروردگارشان اندرزشان دهند کر و کور بر آن ننگرند...

 و کسانى که گویند پروردگارا ما را از همسران و فرزندانمان ، مایه روشنى چشم ما قرارده و ما را پیشواى پرهیزکاران بنما..."

 

حتی شنیدن وصفشان نیز شیرین است... خیلی باید در این آیات دقیق شد...


حکایات سعدی

>>  پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای -عزوجل- علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه می گویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه معصیتی.

 

>> ابو هریزه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی. گفت یا اباهریزه زرنی غبا تزدد حبا، هر روز میا تا محبت زیادت شود.

 

>> یکی از بزرگان پارسایی را گفت، چه گویی در حق فلان عابد، که دیگران در حق وی به طعنه سخن ها گفته اند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم.

 

>> دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبت الامر آن یکی علامه مصر گشت و این یکی عزیز مصر شد. پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بماند. گفت ای برادر شکر نعمت باری -عز اسمه- همچنان افزونترست بر من که میراث پیغمبران یافتم -یعنی علم- و تو را میراث فرعون و هامان رسید- یعنی ملک مصر.