لیوم فقری و فاقتی...

یا غفور...


برای بلیط برگشت به همراه بانو در آژانس مسافرتی هستیم... موبایلم زنگ می خورد... پیش شماره اش برایم نا آشناست و با تردید جواب می دهم... آقایی با لحن جدی می گویند فلانی هستم... به جا نمی آورم... ادامه می دهند از دانشگاه امیرکبیر... می گویم دکتر فلانی... می گویند بله...


کاملا غافل گیر شدم... همان استاد راهنمایم هستند که در انگلیس مشغولند به تدریس ... از قضا آمده اند ایران و قصد کرده اند با شاگردان قدیم تماس گیرند... داخل آژانس خانم فروشنده با صدایی بلند صحبت می کنند... پناهنده می شوم به راه پله، طبقه بالا دندانپزشکی است و صدای سر و صدایش کمتر از داخل نیست... و چه نعمتی است سکوت در این شرایط...


می پرسند من رزومه شما را در فرآیند بورسیه دانشگاهمان در نظر بگیرم... عذر خواهی می کنم که استاد من نظرم تغییر پیدا کرده و فعلا قصد رفتن ندارند... برایم می گویند که این تصمیم کاملا شخصی است و توضیح می دهند که از ایران و فرهنگ مردمش بیزارند و آنجا کاملا احساس رضایت می کنند، اگر من با این اوضاع راحتم و به تعبیر خودشان happy هستم خب می توانم بمانم... این انتخاب هر فردی است... معیارهایی که برای رضایت داشتن ذکر می کنند تنم را می لرزاند...


در میان سخنانشان اما این نکته را دوست داشتم، که هر وقت خواب آرزوهایت را دیدی آنوقت محقق می شوند و توضیح می دهند که خودشان چهار سال خواب رفتن می دیدند... درباره مقاله هم صحبت می کنیم، از شنیدن صدایشان خوشحال می شوم...


به حرم که می رسم دلم می خواهد همانجا سجده شکر به جای آورم... خدایا شکر... شکر... شکر... شکر برای رهایی از دنیا و آرزوهایی  که استاد از آن صحبت می کرد و می بالید... شما می دانید که یک ساعت نشستن در کنار زائرین آفتاب سوخته ی آقا... بودن در جمع دوستانت، پنج شنبه صبح های کهف مان را با همه آن دنیای بادکنکی عوض نمی کنم...


غمگین می شوم برای دنیایی که رنگ آخرت ندارد... برای حیات جاودانه ای که در پیش داریم و امروز دغدغه هایش در کلاممان وجود ندارد... دیروز با خواهر کوچکترم در خصوص این موضوع صحبت می کردیم، که چه رویکردی می توان داشت برای ایجاد این دغدغه... شوخی نیست!! بحث حیات جاودانه در میان است... طاقت دیدن رنج و سختی های کوچک این دنیا را برای خود و دیگران نداریم حال چطور می توان در قبال آن رنج عظیم بی تفاوت بود...


دنیا را برایمان بر مبنای نیازهای کاذب ساخته اند، به تو می گویند اگر تمام فکر و انرژی ات را برای برطرف نمودن این نیازها بگذاری به رضایت و آرامش می رسی... و افسوس که هر چه در این فضا بیشتر قدم بگذاری بیشتر گم می شوی... مثلش همان آب شوری است که هر چه بنوشی بیشتر تشنه می شوی و آخر خط هلاکت است... هلاکت قلب... آخر خط فقر و بیچارگی و حسرت است...


از سفر...

یا ودود


سلام...


یک عالمه مطلب دارم برای نوشتن اما نمی دانم از کدام شروع کنم...


از داخل خیابان نزدیک حرم که عبور می کنیم پسر جوانی با صدای بلند دارد ماجرا را تعریف می کند... انگار با موتور با زائری برخورد کرده و آن فرد هم برخورد تندی با او داشته، حال دارد شکایتش را بلند بلند به دوستش می کند و ناسزا می گوید... دوستش آرام به شانه اش می زند و می گوید زائر امام احترام دارد، نگو...


در حرم که راه می روم احساس می کنم رنگ و بوی بهشتش را دارد... «وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَابِلِینَ»؛ و از سینه‌های آنان هرگونه کینه‌ای را می زداییم و دوستانه بر تختهایی رویاروی بنشینند...اینجا هم در دلهایشان رنگی از کینه نیست...  شاید معدود ببینی که فردی با دیگری تندی کند... در این حجم بالای جمعیت که از فرهنگ های مختلف کنار هم جمع شده اند کم پیش می اید که برخورد بدی مشاهده کنید... برایشان تعریف شده که اینجا حریم خداوند است و احترام دارد... شاید هم مهربانی صاحب خانه در قلب های مهمانان اینچنین جلوه کرده... شاید اثر عبادت و دعا است...


نمی دانم چرا عالم تنها در جمله محضر خداست... چرا قلب به آن شهود نرسیده که آدم ها همواره حرمت دارند... که خالقشان هیچ نمی پسند تندی و ظلم را بر آنها... آخر مخلوق و مورد محبت او هستند...


همان هایی که در خیابان در قبال کوچکترین مسئله ای بر سر هم فریاد می کشند اینجا آرام هستند و مهربان... حتی خانم ها از تذکرات خادمین ناراحت نمی شوند و سریع حجابشان را درست می کنند... راز این آرامش و مهربانی در چیست؟



یا امام رئوف...

یا منیب...


انشا الله فردا مسافرم... یک سفر ناگهانی...انشا الله فردا می رسم به خانه او... به حریم امن او و ساعت ها می نشینم در سایه اش... بر دروازه بهشتش...


اینبار شوق عجیبی است در قلبم... شاید دلیلش آن باشد که... نه، دلیلش را نمی گویم...


به قول یکی از دوستان انشا الله دعاگوی وجود شریف و نازنینتان خواهم بود...


بدبختانه با هواپیما می رویم. خوبی، بدی از ما دیدین لطفا حلال کنید...


خواهر جان برایم بخوان از آن مرغک زاری کز آشیان افتاده... از آن طفل جسوری که برای گریه به دنبال شانه می گردد...


خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو... بیا که آتش صیاد از زبانه بیافتد


الا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد... اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد


ببخش که تنها رفتم خواهرم... نائب الزیاره که باید باشم... دعا هم که در لیست وظایف است،  چگونگی اش را اما پیمان نبسته ایم... می رود در آن فضاهای ناب مستحبی...


*می دانید من یک خواهر دینی دارم و در لیست عهد مان این بود که همیشه نائب الزیاره هم باشیم و برای هم دعا کنیم و آن دنیا شفاعت همدیگر را کنیم...



خانه تکانی

تصمیم به خانه تکانی اساسی گرفتم.


به پیشنهاد یکی از دوستان، می خواهم محتوای مطالب، نحوه بیانشان و موضوعات مطرح شده را تغییر بدهم.


تلاشم اینست که پختگی مطالب و البته نویسنده آن به حدی برسد که وبلاگ قابل ارائه به جمع بزرگتری باشند.


از هر پیشنهادی در این زمینه به شدت استقبال می شود.





بود کیش من مهر دلدارها

یا حفیظ...


همی گویم و گفته‌ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی‌ست در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دل‌افگارها
بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها


چه فرهادها مرده در کوه‌ها
چه حلاج‌ها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر توده‌هایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان
نیازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزاده‌اند
بریدند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رسته‌اند
چه گل‌های رنگین به جوبارها


گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان
که بسته‌است چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابی‌ست چون پارها
فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها
پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها



* شعری از علامه طباطبایی. فتامل!!



الم تر کیف ضرب اللّه مثلا کلمة طیبة کشجرة طیبة...

یا رقیب...


اشک در چشمانم حلقه زده... زندگینامه علامه طباطبایی را که می خوانم بغض می کنم... به بیان ویکی پدیا، وی از دودمان سادات طباطبایی آذربایجان است و با سید علی قاضی و سید محمد علی قاضی طباطبایی خویشاوندی دارد. همسر علامه، منصوره روزبه خواهر رضا روزبه بود... یکبار باید مفصل درباره استاد روزبه نوشت...


دخترشان می گوید: " یک روز حاج آقا می آید و به مادرم می گوید من دیگر در تبریز نمی توانم ادامه تحصیل دهم و برای بهره گرفتن از استادان بهتر، باید راهی نجف شویم، اما هزینه سفر نداشتند. وقتی مادرم می بیند حاج آقا ناراحت است، جهیزیه خود را می فروشد تا هزینه سفر تامین شود"...


"هنگامی که در نجف اشرف به درس و بحث اشتغال داشتم یکی از روزها مرحوم قاضی به من برخورد کرد و بدون مقدمه گفت: اگر طالب دنیایی نماز شب و اگر طالب آخرتی نماز شب بخوان... همین دیدار و گفت‌وگوی کوتاه منشاء آشنایی من با استاد شد... قبل از آن که به محضر وی بار یابم، خود را از کتب فلسفی و آثار معقول بی نیاز می دیدم و پیش خود می گفتم اگر مرحوم ملاصدرا هم بیاید، مطلبی فوق آنچه من فهمیده‌ام عرضه نخواهد کرد. ولی پس از بهره‌مند شدن از دیدار این استاد بزرگوار، به یکباره احساس کردم گویا تا کنون از حکمت و فلسفه چیزی عایدم نشده و از اسفار حتی یک کلمه هم نفهمیده‌ام"


(راست می گوید... آن قدیما عمر آدم ها برکت داشت... جوان 21 ساله می شد فرمانده لشگر... نوجوان 13 ساله به مراحل بالای خودسازی می رسید... زندگی خودم را که با این افراد مقایسه می کنم بغض گلویم را می فشارد... علامه طباطبایی که رحمت خداوند بر او باد در زندگی با برکتشان کتابی می نویسند همچو تفسیر المیزان... شجره طیبه ای که میوه هایی پاکیزه ثمر می دهد... شاگردانی بس گرانقدر... و من اینچنین جفا می کنم در حق این ثانیه های ارزشمند... لحظاتی که هیچ گاه باز نمی گردند)


"در اوایل تحصیل که به صرف و نحو اشتغال داشتم علاقه زیادی به ادامه تحصیل نداشتم و از این روی هر چه می‌خواندم نمی فهمیدم و چهار سال به همین نحو گذرانیدم، پس از آن یک باره «عنایت خدایی» دامن‌گیرم شد و عوضم کرد و در خود یک نوع شیفتگی و بی تابی نسبت به تحصیل کمال حسن نمود به طوری که از همان روز تا پایان تحصیل که تقریبا هجده سال طول کشید، هرگز نسبت به تعلیم و تفکر احساس خستگی و دلسردی نکردم و زشت و زیبای جهان را فراموش کردم، بساط معاشرت با غیراهل علم را به کلی برچیدم و در خورد و خواب و لوازم دیگر زندگی به حداقل ضروری قناعت نموده باقی را به مطالعه می پرداختم، بسیار می شد (به ویژه در بهار و تابستان) که شب را تا طلوع آفتاب به مطالعه می‌گذارندم و همیشه درس فردا شب را از پیش مطالعه می کردم، اگر اشکالی پیش می آمد با هر خودکشی بود حل می نمودم. وقتی که به درس حضور می یافتم از آن چه استاد می گفت قبلا روشن بودم. هرگز اشکال و اشتباه درس را پیش استاد نبرده‌ام."


سلام بر روح پاک آنها که حیات و کلامشان مصداق شجره طیبه است...


و من که انگار مسیری بر عکس ایشان انتخاب کرده ام، غرق شدن در زشت و زیبای این جهان...