مابین برگ های تاریخ معاصر این سرزمین، برخی از تصاویر ماهیتی جاودانه دارند و از یاد نمی روند... یکی از آنها، تصویر شادی رزمندگان است مقابل مسجد جامع خرمشهر... تصویر مسجد در زمینه عکس که گلوله ها به پیکرش هجوم برده اند، اما او شجاعانه ایستاده... و حال پس از صبر و پایداری، پس از تحقق نصرت الهی، فوج جمعیت، همان فرزندان غیورش را تنگ در آغوش گرفته و پناهشان داده...
این تصویر می خواند... اذا جاء نصر الله و الفتح... و رایت اناس یدخلون فی دین الله افواجا...
سرم درد گرفته...این سایت (...) را که گشودم اول به نظرم خیلی ایده جالبی داشت... شروع کردم به حیوانات مختلف را پرسیدن... بعد یکهو به ذهنم رسید که اسم افراد را بپرسم... نام امام را که نوشتم و نقاشی اش را دیدم خون جلوی چشمم را گرفت... یکی یکی از اسامی مختلف شروع کردم... اسلام... ایران... آمریکا... بحرین... سوریه... عربستان سعودی... سارکوزی... اوباما... جورج بوش.. حزب الله...
دیگر آخراش سرم درد گرفته بود...سیاست کثیفشان در تحریف واقعیت و دشمنی آشکارشان حالم را بد کرد...
مدیرمان چندی پیش از فردی نقل می کردند که اگر ویژگی هایی که بر مبنای آنها فلسطین را اشغالی می نامیم برشماریم، در فضای مجازی، برای ایران نیز باید بگوییم ایران اشغالی...
یعنی همینطوری نشسته ایم و هیچ کاری نمی کنیم در قبال برای این غارت و زورگویی آنها... دشمن تا خانه هایمان آمده و دارد همه چیز را غارت می کند... فرهنگمان، اندیشه های جوانانمان را...
حالم بد شد از اینهمه دروغ و فریب... از این دشمنی آشکاری که برخی از مردمان سرزمینم نمی بینند... عده ای هم که اینجا راحت نشسته اند و هیچ ککشان نمی گزد از جفایی که با خون شهدا می کنند... انگار آبروی این نظام آسان به دست آمده که اینطور در بردنش دست و دلبازی به خرج می دهند...
سرم درد گرفت... اینها را که می بینم دلم می خواهد همه انرژی ام را بگذارم برای این شرکت... برای اینکه شاید ذره ای بتوانیم در این فضا اثر گذار باشیم و دست آنها را کوتاه کنیم از این غارت و چپاول... خیلی از ما جلوترند... انگار خواب بوده ایم و سرگرم ... آنها هم خوب استفاده کرده اند از این غفلت و کوتاهی مان...
و تنها او می داند اوج حسرت و اندوهم را... دعا و آرزویم را ... ایکاش من نبودم... ایکاش من نبودم و این دعا محقق می شد... ایکاش راهی از آسمان گشوده شود... جایش مهم نیست... فقط خدمتی صادقانه و خالصانه باشد...ایکاش هیچوقت نبودم و نامم شنیده نمی شد... خدایا من چه کنم... زانوهایم سست می شوند از این حسرت... جانم فرسوده می شود از این اندوه...
خدایا برای آنهایی که به اسلام صادقانه خدمت می کنند دعا می کنم، آنان را حفظ کن و توفیق این خدمت را نصیبمان گردان...
*لینک سایت را حذف کردم. سایتی است که هر نقاشی که بخواهید برایتان می کشد.
-- قرآن را می گشایم...
قَالُوا لا ضیرَ إِنَّا إِلى رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ..
گفتند: مهم نیست، چون به سوى پروردگارمان مى رویم...
إِنَّا إِلى رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ...
داستان جادوگران و حضرت موسی است... آیتی دیگر برای اندیشیدن... چگونه این راه را به این سرعت طی کردند... چقدر راه است تا گفتن آن مهم نیست...
.
.
.
وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ إِبْرَهِیمَ... خبر ابراهیم را براى آنان بخوان...
إِذْ قَالَ لاَبِیهِ وَ قَوْمِهِ مَا تَعْبُدُونَ... وقتى به پدر و قومش گفت: چه مى پرستید؟...
فَإِنهُمْ عَدُوُّ لى إِلا رَب الْعَلَمِینَ... (همه آنها) دشمن منند مگر پروردگار جهانیان...
الَّذِى خَلَقَنى فَهُوَ یهْدِینِ... کسى که مرا آفریده و او هدایتم مى کند...
وَ الَّذِى هُوَ یُطعِمُنى وَ یَسقِینِ... کسى که هم او غذایم مى دهد و آبم مى دهد...
وَ إِذَا مَرِضت فَهُوَ یَشفِینِ... کسى که وقتى بیمار شدم شفایم مى دهد...
وَ الَّذِى یُمِیتُنى ثُمَّ یحْیِینِ... و کسى که مرا مى میراند و دوباره زنده ام مى کند...
وَ الَّذِى أَطمَعُ أَن یَغْفِرَ لى خَطِیئَتى یَوْمَ الدِّینِ...و کسى که طمع دارم روز رستاخیز گناهم را بیامرزد...
رَب هَب لى حُکماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِینَ... پروردگارا مرا فرزانگى بخش و قرین شایستگانم کن...
وَ لا تخْزِنى یَوْمَ یُبْعَثُونَ... و روزى که مردم بر انگیخته مى شوند مرا خوار مگردان...
یَوْمَ لا یَنفَعُ مَالٌ وَ لا بَنُونَ... روزى که مال و فرزندان سود ندهد...
إِلا مَنْ أَتى اللَّهَ بِقَلْبٍ سلِیمٍ... مگر آنکه با قلب پاک سوء خدا آمده باشد...
وَ أُزْلِفَتِ الجَْنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ... و بهشت به نیکوکاران نزدیک گردد...
وَ بُرِّزَتِ الجَْحِیمُ لِلْغَاوِینَ... و جهنم به گمراهان نمودار شود...
* سوره مبارکه شعرا
ژانویه ی سال 1345، جنگ هنوز ادامه داشت... دار و ندارم را بر می دارم... با ترس و وحشت از این که قرار بود وسط زمستان به ناکجا آبادی در نزد روس ها بروم، هرکس چیزی به من می داد تا شاید به کارم بیاید... در حال و هوای هفده سالگی فکر می کردم رفتنم بسیار هم به موقع است... اگر اتفاق بدی نمی افتاد خیلی هم راضی بودم که این شهر را ترک کنم... شهر کوچکی که حتی سنگها و آجرهایش چشم دارند... می خواستم به جایی بروم که کسی من را نشناسد... برای من اتفاق بدی افتاده بود، پیش آمدی ممنوع عجیب، شرم آور و در عین حال خوب...
گشتی ها ساعت 3 بامداد من را همراه خود بردند... قطار دوازده یا چهارده روز، ساعت های بی پایان بی آن که توقف کند در حرکت بود... درهای واگن از بیرون قفل بودند و فقط چهار بار باز شد، در خاک رومانی بودیم که دوبار یک نیمه ی در باز شد و بز لاغری به داخل واگن پرت شد... بز را اول تکه تکه و بعد روی هیزم کباب کردیم... به قدری لاغر بود که هیچ بویی از او برنخاست. اما بز دوم از لاغری از تکه گوشت خشک شده هم لاغر تر بود... آن را کباب کردیم و خندیدیم...
من از این جهت سختی کمبود جا در واگن حیوانات را به جان خریده بودم که فقط می خواستم بروم و دیگر اینکه دلم به خوراکی هایی که در چمدان داشتم قرص بود... هیچ یک از ما از گرسنگی وحشتناکی که به زودی گریبانمان را می گرفت خبر نداشتیم... و پنج سال بعد، روزهای بسیاری با فرشته گرسنگی دست و پنجه نرم کردیم و شبیه آن بز های لاغر بودیم...
در اردوگاه...
فصل خوردن اسفناج کوهی به پایان رسیده اما گرسنگی همچنان برقرار است... گرسنگی که دایم بیشتر می شود... گرسنگی مزمن را چگونه می توان تعریف کرد، می توان گفت، گرسنگی است که تو را گرفتار بیماری می کند، که هر روز از روز قبل بیشتر می شود و گرسنگی جدید و سیری ناپذیری که هر روز بزرگ و بزرگ تر می شود... گرسنگی غیر قابل تحمل از حد که بگذرد به جمجمه منتقل می شود و پوست صورت مانند خرگوش دباغی شده، خشک می شود...
در راه بودن همیشه سعادت است... تا وقتی که تو در راهی، هنوز به مقصد نرسیده ای و تا زمانی که به مقصد نرسیده ای مجبور نیستی کار کنی...
داستان را که می خوانم ذهنم می رود به سمت روزگار خودم... تصویر مرگ در ذهنم نقش می بندد و این حال و هوایم که به خیره سری و خوش خیالی او در اول داستان می ماند... خوشحال است از رفتن چون از این شهر کوچک خسته شده و عذاب وجدان دارد... خوشحال است چون نمی داند که چه چیزی انتظارش را می کشد...
پنج سال گرسنگی... پنج سال کار طاقت فرسا... پوشیدن کفش هایی چوبی که حتی نمی تواند پایش را از زمین بلند کند و مجبور است بر روی زمین بکشدش... زندگی در سرمای وحشتناک روسیه با کمترین وسایل...
خوشحالم و سبک سر... گاه از سر ناسپاسی هوس مرگ به سرم می زند و آن را آسایش و خلاصی می دانم... حکایتم، حکایت همان در راه بودن است و خوش خیالی... گاه شکایت می کنم از سختی های راه اما هیچ نمی دانم که چه چیز انتظارم را می کشد... حتی فکر عذاب ها و سختی های این اردوگاه تنم را می لرزاند چه رسد به تحمل رنجی بی پایان و عذابی جاودانه...
ایکاش می توانستیم جلوی تبعید شدن خود و دیگران را بگیریم...
مگر لطف بی پایان او یاری کند...
* کتاب نفس بریده- هرتا مولر
کلُّ نَفْسٍ ذَائقَةُ المَْوْتِ وَ إِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَکمْ یَوْمَ الْقِیَمَةِ فَمَن زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ وَ مَا الْحَیَوةُ الدُّنْیَا إِلا مَتَعُ الْغُرُورِ...
هر نفسى شربت مرگ را خواهد چشید و محققا روز قیامت همه شما به مزد اعمال خود کاملا خواهید رسید پس هر کس خود را از آتش جهنم دور داشت و به بهشت ابدى در آمد چنین کس پیروزى و سعادت ابد یافت و (بدانید) که زندگانى دنیا به جز متاعى فریبنده نخواهد بود...
علی کوچولو امروز مهمان خانه مان است... در حیاط نشسته ایم و منوپولی بازی می کنیم... با علاقه عجیبی بازی می کند... هر بار که می خواهد تاس بیاندازد اول شماره لازم برای رسیدن به خانه شانس را می شمرد و بعد دستانش را می برد نزدیک دهانش... تاس داخلش را تکان می دهد و چند بار پشت سر هم با تمام قلبش می گوید خدایا 5 بیاد... خدایا جون 5 بیاد... 5 بیاد ... تو رو خدا 5 بیاد...
و من آرام لبخند می زنم و محو این حرکتش می شوم... در دلم می گویم یعنی تو هم روزی در این فرآیند بزرگ شدن خدایت را گم می کنی... می دانی علی جان بزرگ شو اما خدایت را گم نکن... نگذار که این دنیا تو را همچو من در خود فرو ببلعد... علی جان گوش نکن به صدای نخراشیده نفست که این روزهای هنوز بزرگ نشده... نمی دانم تو زود تر بزرگ می شوی و رشد می کنی یا نفست...
می دانی علی جان این صدایی که در قلبت می شنوی را خوب به خاطر بسپار، این همان صدایی است که همیشه باید به آن گوش بسپاری... به آن صدایی که در آینده کم کم سر و کله اش پیدا می شود گوش نکن... همان که وقتی کاری انجام می دهی شروع می کند به تعریف و تمجید... از بدی های دیگران و خطاهایشان می گوید... همچو آدمی خاله زنک می نشیند و مدام پشت سر این و آن حرف می زند... اگر به حرفش گوش کنی کم کم صدایش با صدای تو یکی می شود و همان حرف های او را تکرار می کنی...
خانه قلبت را بزرگواررانه به او واگذار نکن علی جان... فریب این متاع غرور را نخور...
بازی را به طرز دهشتناکی به او می بازم...
* آیه 185 سوره مبارکه آل عمران...