یکی از دوستان در مورد غیبت مطالب خیلی خوبی به من گفتند. اینکه برخی اوقات باید خیلی خیلی مراقب حرفهایمان باشیم. مبادا سخنی بگوییم که دید منفی ایجاد کند. گاه این حرف ها را خیلی راحت توجیه می کنیم که خوب به جهت آگاهی او گفتم یا اینکه این کار را او آشکارا انجام می دهد، اما واقعا به این سادگی نیست خیلی خیلی بایستی دقت داشت...
خداوند خیلی به بندگانشان محبت دارند و جدا از اینکه بایستی مراقب این محبت باشیم، بیان بدی ها و ترویج بدبینی در جامعه می توانند اثرات مخربی داشته باشد... گاه می توانند صمیمیت بین افراد را نابود کند و امید به اصلاح را از بین ببرد،؛ این نامیدی افراد را از تلاش برای بهتر شدن باز می دارد...
در باب گرفتاری خود به این بلای آسمانی، اکثر اوقات گمان می کنم که این سخن می تواند بر طرف مقابل اثر مثبتی داشته باشد، اما بعد می فهمم که خیلی راه های بهتری هم وجود داشت... چرا از اعتبار یک نفر دیگر مایه می گذارم...
البته همانند باقی احکام یک نکته ظریف این میان است... مثلا حدیث داریم از امام صادق علیه سلام که :
اَلغیبَةُ أَن تَقولَ فى أَخیکَ ما سَتَرَهُ اللّه عَلَیهِ وَأَمَّا المرُ الظّاهِرُ فیهِ مِثلُ الحِدَّةِ وَالعَجَلَةِ فَلا؛
غیبت آن است که درباره برادرت چیزى بگویى که خداوند آن را پوشیده نگه داشته است، اما (گفتن) خصلتهاى آشکارى چون تندخویى و شتابزدگى غیبت نیست.
در مقابلش حدیث دیگری از پیامبر است که:
أَتَدرونَ مَا الغیبَةُ؟ قالوا: اَللّه وَرَسولُهُ أَعلَمُ، قالَ: ذِکرُکَ أَخاکَ بِما یَکرَهُ قیلَ: أَرَأَیتَ إِن کانَ فى أَخى ما أَقولُ؟ قالَ: إِن کانَ فیهِ ما تَقولُ فَقَدِ اغتَبتُهُ وَإِن لَم یَکُن فیهِ ما تَقولُ فَقَد بَهَتَّهُ؛
آیا مى دانید غیبت چیست؟ عرض کردند: خدا و پیامبر او بهتر مى دانند. فرمودند: این که از برادرت چیزى بگویى که دوست ندارد. عرض شد: اگر آنچه مى گویم در برادرم بود چه؟ فرمودند: اگر آنچه مى گویى در او باشد، غیبتش کرده اى و اگر آنچه مى گویى در او نباشد، به او تهمت زده اى.
حدیث بسیار زیبای دیگری نیز از پیامبر وجود دارند که بسیار جای تفکر دارد:
اَلذَّنبُ شومٌ عَلى غَیرِ فاعِلِهِ اِن عَیَّرَهُ ابتُلِىَ بِهِ وَ اِن اَغتابَهُ أَثِمَ وَ اِن رَضىَ بِهِ شارَکَهُ؛
گناه براى غیر گناهکار نیز شوم است، اگر گنهکار را سرزنش کند به آن مبتلا مى شود، اگر از او غیبت کند گنهکار شود و اگر به گناه او راضى باشد، شریک وى است.
به گمانم معیار دوست داشتن و ناراحت شدن معیار سنجیدن مناسبی است. اینکه فکر کنیم اگر جای او بودیم دوست داشتیم که چنین حرفی در موردمان زده شود... خود آن فرد چطور... با توجه به روحیاتش از گفتن این حرف ناراحت می شود یا نه... و مهم تر از همه خداوند دوست دارند که ما در مورد بنده اش اینگونه سخن بگوییم..
میان قلوب مومنین رشته ای است از محبت که غیبت کردن می تواند آن را بگسلد... هم ایمان خود فرد را از بین می برد و هم به ایمان شنونده اش لطمه می زند... البته اگر یک وقت مرتکب چنین اشتباهی شدیم یک راه برای جبرانش وجود دارد... پیامبر صلی الله و علیه و آله فرموده اند:
کَفّارَةُ الاِغتیابِ أَن تَستَغفِرَ لِمَنِ اغتَبتَهُ؛
کفّاره غیبت این است که براى شخصى که از او غیبت کرده اى، آمرزش بطلبى.
اگر نمی توانی به خود او بگویی و حلالیت بطلبی می توانی برایش آمرزش بطلبی و اینقدر کار نیک به نیت او انجام دهی که حسابت تسویه شود... البته این اتفاق مطمئنا رخ می دهد... خداوند در آن دنیا حسابت را از کارهای نیکی که داری تسویه می کنند... آن فرد ضرر نمی کند و خداوند هوای او را دارند خود فرد و آن نفری که غیبت را شنیده متضرر می شوند...
* تیتر بیتی از امیرالمومنین علی (ع) است
دیروز داشتم یک سری مطالعات در خصوص سرویس های ایمیل خارجی انجام می دادم که این اینوگرافیک را دیدم. با ارائه توضیحاتی در خصوص چهار سرویس دهنده بزرگ، تناقضاتی که در ادعاهایشان و واقعیت وجود دارد را نشان می دهد. نامش را گذاشته اند عشق با قید و شرط.
این تصویر نیز تغییرات در قوانین و سیاست های حفاظتی این سه شرکت از سال 2005 صورت گرفته را نشان می دهد.
البته اینها کمترین انتقاداتی است که می توان به این شرکت ها وارد دانست. گوگل به طرز دهشتناکی اطلاعات کاربران خود را جمع آوری و ذخیره می کند. دیروز یک جلوه از این غارت و جاسوسی را دیدم. تا نرم افزار Picasa را بر روی لپ تاپم نصب کردم تمامی عکس های روز هاردم را بدون اجازه شناسایی و کپی کرد!!
خلاصه حواستان به سرقت اطلاعات باشد.
مطالب اینجا خیلی یکنواخت شده اند... باید چاره ای اندیشید...
می خواهم کمی حرف های غیر جدی بزنم... نفس کم آوردم...
مثلا عکس ناهارم را برایتان بگذارم. بله این غذای امروز من بود و جای شما خالی، خیلی چسبید.
می خواستم ماجرای نبوغ خاصی که روز جمعه از خود نشان دادم را هم برایتان بازگو کنم اما اینقدر خسته ام که ذهنم یاری نمی کند... سعی کردم بنویسمش اما خیلی بی نمک شد...
ببخشید خالی بودن این سفره را...
الان یک موضوع خوب به ذهنم رسید!! انشا الله فردا درباره اش می نویسم.
یکبار نوشته بودم، چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود... دوباره تکرارش می کنم، گرچه در معنی بسیار متفاوند...
کتاب ها را قبول نمی کند... غمگین می شوم... چه خوب که صدای اشک هایم به گوشش نمی رسد... غمگینی ام از قبول نکردن هدیه نیست، غمگینی ام به خاطر کلیدی است که امتحان نشده باز فرستاده می شود... کلیدی به بیرون از دیوار های وهم و ظلمت... قلبم فشرده می شود که مبادا به همین سادگی هدیه های خداوند را هم باز نکرده پس بفرستد... همان خیرهایی که همه اش از جانب اوست...
با اصرار کلید را می گیرد اما در را باز نمی کند... شاید از دنیای آن طرف می هراسد... شاید نمی تواند به من اعتماد کند... شاید ذهنش هنوز در بند این دیوار هاست... و شاید دیوار دیگری بین او و در حایل شده و من نمی دانم با این دیوار چه کنم...
و من می مانم و دیوارهایی که برای شکستنشان، از جایی که هستم هیچ راهی ندارم...
و من می مانم و ...
شبیه آنست که فردی را در میان طوفان بگذاری و به دنبال راه نجاتی برای خود باشی... حتی بر نگردی ببینی که چه اتفاقی برایش افتاده... شاید به لطف خالقش همان لحظه نجات یابد اما تصویر این رفتن برای همیشه در ذهنت نقش می بندد... رفتی... گذاشتی... رها کردی... چقدر خودخواه بودی...
و نمی داند که چقدر اشتیاق فرو ریختن این دیوار ها بی تابم می کند... دیده ام که گرچه قطورند اما با ضربتی از درون به راحتی می شکنند... کلید هست برای رهایی... اما چه سود وقتی این کلید در قفل چرخانده نمی شود...
مقصود نهم: توکل که ضد آن حرص است...
بدان که از براى توکل، ظاهر آن است به معنى واگذارى امر به معتمدى از باب آن که خود را در صورت دادن آن امر عاجز مى بیند و از این باب است، وکالت و توکیل.
توکل حاصل نشود ، مگر پس از ایمان به چهار چیز که اینها به منزله ارکان توکل هستند:
اول، ایمان به آنکه وکیل عالم است به آنچه که موکل به آن محتاج است،
دوم، ایمان به آنکه او قادر است به رفع احتیاج موکل،
سوم، آن که بخل ندارد،
چهارم، آن که محبت و رحمت به موکل دارد.
و با اختلال در یکى از این امور ، توکل حاصل نشود و اعتماد به وکیل پیدا نشود.
باید دانست که پس از آن که عقل به طور علم برهانى، ارکان باب توکل را مثلا دریافت، سالک باید همت بگمارد که آن حقایقى را که عقل ادراک نموده، به قلب برساند.
و آن حاصل نشود، مگر آن که انتخاب کند شخص مجاهد از براى خود در هر شب و روزى، یک ساعتى را که نفس اشتغالش به عالم طبیعت و کثرت کم است و قلب فارغ البال است، پس در آن ساعت فراغت نفس، مشغول ذکر حق شود با حضور قلب و تفکر در اذکار و اوراد وارده.
مثلا ذکر شریف لا اله الا اللّه را ـ که بزرگترین اذکار و شریفترین اوراد است ـ در این وقت فراغت قلب، با اقبال تام به قلب بخواند به قصد آن که قلب را تعلیم کند، و تکرار کند این ذکر شریف را، و به قلب به طور طمانینه و تفکر بخواند، و قلب را با این ذکر شریف بیدار کند تا آن جا که قلب را حالت تذکّر و رقت پیدا شود.
پس به واسطه مدد غیبى، قلب به ذکر شریف غیبى گویا شود، و زبان تابع قلب شود.
و چه بسا که اگر مدتى این عمل شریف و آداب ظاهریه و باطنیه انجام گیرد در اوقات فراغت، خود قلب متذکر شود و زبان تَبَع آن شود (و گاه شود که انسان در خواب است و زبانش به ذکر شریف گویا است) تا آن جا که نفس با اشتغال به کثرت و طبیعت نیز متذکر توحید و تفرید است.
و چه بسا که اگر شدت اشتغال با طهارت نفس و خلوص نیت توام شود، هیچ اشتغالى او را از ذکر باز ندارد، و نورانیت توحید بر همه امور غلبه کند.
و همینطور سعه رحمت و لطف و شفقت حق تعالى را به قلب خود با تذکر شدید و تفکر در رحمتهاى حق تعالى ـ که از قبل از پیدایش او تا آخر ابد متوجه به او شده ـ برساند، کم کم قلب نمونه محبت الهى را درک کند، و هر چه تذکر شدیدتر شود ـ خصوصا در اوقات فراغت قلب ـ محبت افزون شود تا آن جا که حق تعالى را از هر موجودى به خود رحیم تر و رؤ ف تر بیند ، و حقیقت ارحم الراحمین را به نور بصیرت قلبى ببیند.
و همینطور ارکان دیگر توکل را به قلب خود برساند با شدت تذکر و ارتیاض قلب تا آن که قلب مانوس با آن حقایق شود.
پس، از منزل معاملات ـ که توکل نیز از آن است ـ ترقى به منازل دیگر کند و انقطاع از طبیعت و منزل دنیا روزافزون شود، و اتصال به حقیقت و سرمنزل انس و قدس و عقبى زیادت گردد، و نور توحید فعلى اولا و نمونه اى از توحید اسمائى و صفاتى پس از آن در قلب تجلى کند.
و هر چه جلوه این نور زیاد شود ، جبل خودخواهى و خودبینى و انانیّت و انیّت بیشتر مندک و از هم ریخته تر شود تا آن جا که به جلوه تام ربّ الانسان، جبل به کلى مندک شود ، و صعق کلى حاصل آید : فلما تجلّى ربّه للجبل جعله دکا و خرّ موسى صعقا
افسوس که نویسنده متشبث به شاخ و برگ شجره خبیثه و متدلى به چاه ظلمانى طبیعت از همه مقامات معنوى و مدارج کمال انسانى قناعت به چند کلمه اصطلاحات بى سر و پا نموده، و در پیچ و خم مفاهیم بى مغز پوچ، عمر عزیز خود را ضایع نموده و از دست داده.
اهل یقظه و مردم بیدار رخت از جهان و آنچه در اوست درکشیده و گلیم خود از آب بیرون بردند، و به زندگانى انسانى، نه بلکه حیوة الهى نایل شدند، و از غل و زنجیر طبیعت رستگار گردیدند قد افلح المؤمنون.
این رستگارى مطلق، رستگارى از زندان طبیعت نیز از مراتب آن است،
و لهذا یکى از اوصاف آنها را فرماید : و الذین هم عن اللغو معرضون و حیاة دنیا لغو است و لهو و ما الحیوة الدنیا الا لعب و لهو .
و ما بیچاره ها چون کرم ابریشم از تار و پود آمال و آرزو و حرص و طمع و محبت دنیا و زخارف آن دائما بر خود مى تنیم، و خود را در این محفظه به هلاکت مى رسانیم.
بارالها! مگر فیض تو از ما دستگیر فرماید، و رحمت واسعه ذات مقدست شامل حال ما افتادگان شود، و به هدایت و توفیق تو راه هدایت و رستگارى از براى ما باز شود انک رؤوف رحیم...
هدیه دیگری از وجود مبارک امام خمینی سلام الله علیه برای این خانه گرفتم... کتاب شرح حدیث جنود عقل و جهل...
به غایت زیبا و عمیق است و فهم مطالب آن دشوار... آن ظرایفی که در کتاب چهل حدیث به اختصار گفته شده اند را اینجا می گشایند و در دل هر ذره آفتابی در میان بینی...
مقصود دوم: ایمان...
بدان که ایمان غیر از علم و ادراک است، زیرا که علم و ادراک، حظّ عقل است و ایمان حظّ قلب است.
انسان به مجرد آن که علم پیدا کند به خدا و ملائکه و پیغمبران و یوم القیامه، او را نتوان مؤمن گفت، چنانچه ابلیس تمام این امور را علما و اراکا مى دانست و حق تعالى او را کافر خواند.
این مطلب به حسب لغت نیز مناسب با معنى ایمان است، زیرا که ایمان در لغت به معنى وثوق و تصدیق و اطمینان و انقیاد خضوع است در فارسى به معنى گرویدن است. و پر واضح است که گرویدن غیر از علم و ادراک است.
بدان که ایمان به معارف الهیّه و اصول عقاید حقه صورت نگیرد مگر به آنکه،
اولا آن حقایق را به قدم تفکر و ریاضت عقلى و آیات و بیّنات و براهین عقلیه ادراک کند، و این مرحله به منزله مقدمه ایمان است،
و پس از آن که عقل حظّ خود را استفیاء نمود، به آن قناعت نکند، زیرا که این قدر از معارف، اثرش خیل کم است و حصول نورانیّت از آن، کمتر شود
و پس از آن، باید سالک الى اللّه اشتغال به ریاضات قلبیه پیدا کند، و این حقایق را با هر ریاضتى شده به قلب رساند، تا قلب به آنها بگرود.
پس در این جا ، مراتب ایمان فرق کند ، و شاید معناى حدیث شریف که فرماید : علم نورى است که خداى تعالى در دل هر کس که خواهد افکند همین باشد، زیرا که علم باللّه تا در حد عقل است، نور است، و پس از ریاضات قلبى، خداى تعالى آن را در قلوب مناسبه افکند، و دل به آن بگرود.
مثلا ، توکل به خداى تعالى یکى از فروع توحید و ایمان است. ما غالبا یا به برهان یا به امور شبیه به برهان ارکان توکّلمان تمام است ، ولى حقیقت توکل در ما حاصل نیست.
توکل ما بر اوضاع طبیعت و امور طبیعیه صدها مقابل بالاتر است از توکل به حق. این نیست مگر آن که حقیقت توحید افعال در قلب ما حاصل نشده و حکیم فلسفى لا موثّر فى الوجود الا اللّه گوید و خود از غیر خدا حاجت طلبد، و متعبد متنسک لا حول و لا قوة الا بالله و لا اله الا الله ورد خود کند و چشمش به دست دیگران است.
این نیست جز آن که آن، برهانش از حد عقل و ادراک عقلى خارج نشده و به قلب نرسیده، و این، ذکرش از لقلقه لسانى تجاوز ننموده و ذائقه قلب از آن نچشیده.
چندین مقصود جلوتر امام خمینی سلام الله علیه در باب زهد می گویند و حدیثی نقل می کنند از امام صادق علیه سلام که دلیل عدم ورود ایمان به قلب را نشان می دهند... حرام على قلوبکم ان تعرف حلاوة الایمان حتى تزهد فى الدنیا... محروم از درک شیرنى ایمان خواهید بود مگر آنکه دنیا و لذت هاى آن را رها سازید...