سالم رسیدم خانه!!
فقط همین رو می تونم بگم.
مسیر برگشتم از شرکت دقیقا از خیابان انقلاب می گذره. امشب از میدان انقلاب به سمت آزادی دست یک دختر هم سن و سال خودم را گرفته بودم و با ترس و لرز قسمتی از مسیر را با هم اومدیم. دستم را خیلی محکم گرفته بود و اصلا رهایش نمی کرد. نمی دونست که امروز چنین قراری گذاشته شده و به خاطر بسته بودن ایستگاههای مترو مجبور شده بود که از میدان امام حسین تا میدان انقلاب را پیاده بره. فقط امیدوارم سالم رسیده باشه خانه، تا صادقیه می خواست پیاده بره.
- عجب برف قشنگی بود!! فقط کسانی که صبح بین ساعت ۷:۳۰ تا ۸:۱۵ بیدار بودند دیدنش. به خاطرش نیم ساعت دیر رسیدم اما دیدنش حتی از پشت پنجره هم خیلی حس خوبی داشت. با کلی ذوق وشوق صبحانه را تند تند خوردم تا زودتر برم بیرون و برف را ببینم اما تا قدم در خیابان گذاشتم دیگر اثری ازش نبود!!
- مدیر عامل شرکتمون خیلی فرد شوخی هستند و هر وقت من را می بینن می گن با این چادر از گرما نمی پزی؟! البته این سوال تو فصل زمستان خیلی سئوال عجیبی به نظر می رسه. تازه امروز وقتی بهشون شیرینی تعارف کردم گفتن که شیرینیه 22 بهمنه؟ یک چیزی هم درباره ساندیس گفتن که الان دقیقا یادم نمی آد. برام جالب بود که چنین پروفایلی برام متصور شدن. البته پروفایلی است که دوستش دارم اما گذشته از آن، قضاوت ها و پیش داوری های افراد برام خیلی جالب بود.
- فیلم ببر غران و اژدهای صحرا (Crouching Tiger, Hidden Dragon) را خیلی دوست دارم...آهنگ آخر سریال ارمغان تاریکی را هم دوست دارم...خلاصه... وقتی سریالش تمام شد دیدم شبکه تهران داره پخشش می کنه. از دوبله اش که اصلا خوشم نیومد، سر و ته و وسطش را هم که حذف کرده بودند، مادر بزرگ گرامی هم به طرز کاملا مشهودی از فیلمش خوششون نیومده بود و با بی حوصلگی تمام فیلم را دنبال می کردند و درباب اغراق های بی شمار فیلم سخن می گفتند... کلا خیلی دیدنش چسبید.
فَإِذَا قَضیْتُمْ مَّنَسِکَکمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَذِکْرِکُمْ ءَابَاءَکمْ أَوْ أَشدَّ ذِکراً فَمِنَ النَّاسِ مَن یَقُولُ رَبَّنَا ءَاتِنَا فى الدُّنْیَا وَ مَا لَهُ فى الاَخِرَةِ مِنْ خَلَقٍ 200)
وَ مِنْهُم مَّن یَقُولُ رَبَّنَا ءَاتِنَا فى الدُّنْیَا حَسنَةً وَ فى الاَخِرَةِ حَسنَةً وَ قِنَا عَذَاب النَّارِ 201)
أُولَئک لَهُمْ نَصِیبٌ مِّمَّا کَسبُوا وَ اللَّهُ سرِیعُ الحِْسابِ 202)
200 _ و هنگامى که مناسک (حج
) خود را انجام دادید، خدا را یاد کنید، همانند یادآورى از پدرانتان (آن گونه که
رسم آن زمان بود) بلکه از آن هم بیشتر! (در این مراسم ، مردم دو گروه اند) بعضى از
مردم مى گویند: خداوندا! به ما در دنیا (نیکى ) عطا کن ! ولى در آخرت ، بهرهاى
ندارند.
_201 و بعضى مى گویند: پروردگارا! به ما در دنیا (نیکى ) عطا کن ! و در
آخرت نیز (نیکى ) مرحمت فرما! و
ما را از عذاب آتش نگاهدار!
_202 آنها از کار (و دعاى ) خود، نصیب و بهره اى دارند، و خداوند، سریع الحساب است .
چند روزی ایست که ذهنم درگیره این آیاته. اینکه بتوان طوری زندگی کرد که هم از حسنات دنیوی بهره برد و هم اخروی. به دنبال نقطه سر به سری این دو بعد در زندگی ام می گردم. در تفسیر نمونه درباره این آیات عزیز اینطور نوشته شده:
در حقیقت این قسمت از آیات اشاره به خواسته هاى مردم و اهداف آنها در این عبادت بزرگ است بعضى جز به مواهب مادى دنیا نظر ندارند و چیزى غیر از آن از خدا نمى خواهند بدیهى است آنها در آخرت از همه چیز بى بهره اند.
ولى گروهى هم مواهب مادى دنیا را مى خواهند و هم مواهب معنوى را بلکه زندگى دنیا را نیز به عنوان مقدمه تکامل معنوى مى طلبند و این است منطق اسلام که هم نظر به جسم و ماده دارد و هم جان و معنا و اولى را زمینه ساز دومى مى شمرد و هرگز با انسانهاى یک بعدى یعنى آنها که در مادیات غوطه ورند و براى آن اصالت قائلند، یا کسانى که به کلى از زندگانى دنیا بیگانه اند سازگار نیست.
در
این که منظور از حسنة در این آیه چیست ؟ تفسیرهاى مختلفى براى آن ذکر کرده اند، در
روایتى از امام صادق (علیه السلام ) به معنى وسعت رزق و حسن خلق در دنیا و خشنودى
خدا و بهشت در آخرت تفسیر شده است (انها السعة فى الرزق و المعاش و حسن الخلق فى
الدنیا و رضوان الله و الجنة فى الاخرة).
.
و بعضى از مفسران آن را به معنى علم و عبادت در دنیا و بهشت در آخرت ، یا مال در دنیا، و بهشت در آخرت ، یا همسر خوب و صالح در دنیا و بهشت در آخرت دانسته اند در حدیثى نیز از پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) آمده است : من اوتى قلبا شاکرا و لسانا ذاکرا و زوجة مومنة تعینه على امر دنیاه و اخراه فقد اوتى فى الدنیا حسنة و فى الاخرة حسنة و وقى عذاب النار، ((کسى که خدا به او قلبى شاکر، زبانى مشغول به ذکر حق ، و همسرى با ایمان که او را در امور دنیا و آخرت یارى کند ببخشد، نیکى دنیا و آخرت را به او داده و از عذاب آتش باز داشته شده)).
من به دنبال چه می گردم؟ به دنبال نقطه ای که در حال حاضر بتونم هر دو جنبه را داشته باشم. نقطه ای که هماهنگ با روحیات و درونیاتم باشه و از آنجا بتونم سفر را با توشه ای مناسب ادامه بدم
پ.ن: امروز از آن روزهایی بود که دوست داری از زندگی ات حذفشان کنی. خیلی سعی کردم که خوش خلق باشم اما نشد.
در مطب قبل غزلی از مولانا را آورده بودم تا کمکی در انتشار این شعر کرده باشم. اما این شعر و نظر یکی از دوستان من را بر آن داشت تا کمی از شمس و مولانا بنویسم.
داستان ملاقات این دو و تاثیری که شمس بر روی مولانا می گذاره را کوتاه می کنم و از زمانی شروع می کنم که شمس برای اولین بار مولانا را ترک می کند. آنگونه که گفته شده مولانا در زمان ملاقات شمس نزدیک 40 سال داشته و در شهر مریدان بسیاری بر گردش جمع بودند. برخی حسادت مریدان و دشمنی های آنها را موجب سفر شمس به دمشق و ترک مولانا می دانند.
به قولی، شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند. پس از آن مولانا پسرش را به دنبال شمس می فرستد تا او را دوباره به قونیه بازگرداند.
اینبار مولانا یکی از نزدیکانش را که برخی گفته اند دخترش بوده به عقد شمس در می آره. پس از مرگ زودهنگام همسرش شمس برای بار دوم ناپدید می شه و مولانا هر چه می گردد او را نمی یاید. برخی بازهم حسادت و دشمنی های مریدان و یکی از پسران مولانا که عاشق همسر شمس بوده را دلیل هجرت دوباره شمس می دانند و برخی هم مرگ زودهنگام همسرش را. برخی هم بر این باورند که شمس به دست پسر مولانا کشته می شه.
اما ادامه داستان...مولانا درفراغ شمس نا آرام شد و یکباره دل از دست بداد و روز و شب به سماع و رقص پرداخت و حال زار و آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد. این شیدایی او بدانجا رسید که دیگر قونیه را جای درنگ ندید و قونیه را به سوی شام و دمشق ترک کرد. مولانا در دمشق هر چه گشت شمس را نیافت و ناچار به قونیه بازگشت.
در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که شمس را به صورت جسم نیافت ولی حقیقت شمس را در خود دید و دریافت که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر ومتحقق است. این سیر روحانی در او کمال مطلوب پدید آورد. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پیرو جوان و خاصو عام همانند ذره ای د رآفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند. مثنوی معنوی ثمره ی این رشد عرفانی مولاناست.
چندین سال بر این منوال سپری شد و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شد ولی هرچه کوشید شمس را نیافت سر انجام چاره ای جز بازگشت به دیار خود ندید.
البته ممکنه یک دلیل دیگر هم برای رفتن شمس متصور بود و آن اینکه سفر روحانی مولانا با رفتن شمس کامل می شد. شاید تا زمانی که او بود مولانا خودش را به درستی نمی یافت. البته برخی بر سر وجود و یا عدم وجود شمس هم بحث دارند چه برسد به اینکه دلیل واقعی رفتنش را بدانند.
* منبع: http://www.mowlana.org و البته برخی دانسته های خودم
پ.ن 1:
سلطان ولد (فرزند مولانا) فرمود که:
روزی حضرت والدم در مدح مولانا شمس الدین مبالغع عظیم میفرمود،
و از حد بیرون، مقامات و کرامات و قدرتهای او را بیان کرد که من از غایت شادی
بیامدم و بر در حجره او ایستادم .
شمس فرمود که بهاءالدین چه لاغ است؟ گفتم: پدرم اوصاف شما را بسیار کرد.
گفت: والله والله من از دریای عظمت پدرت یک قطره بیش نیستم. اما هزار چندانم که
فرمود!
باز به حضرت مولانا آمدم. سر نهادم که: مولانا شمس الدین چنین گفت.
مولانا فرمود: خود را ستود و عظمت خود را نمود و صد چندانست که فرمود!
این هم مطلب دیگری از شمس درباره مولانا
تو آنی که نیاز مینمایی!
آن نبودی که بی نیازی و بیگانگی مینمودی! آن دشمن تو بود!
از بهر آن میرنجانیدمش که تو نبودی!
آخر من تو را چگونه رنجانم که اگر بر پای تو بوسه دهم، ترسم که مژه من در خلد و پای تو را خسته کند!
پ.ن 2:
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از هر دو جهان بی حد و اندازه شود
داشتم از شرکت بر می گشتم، حسابی در افکارم غرق شده بودم و درگیر مباحثه با خودم، که یکهو یک آقای مسن و قد بلند با یک بغل کاغذ آمد طرفم. یکیش را به طرفم گرفت و گفت خانم شعری از مولویه. من هم تشکر کردم و کاغذ رو گرفتم. کار عجیب و جالبی بود. جلوتر که آمدم دست چند نفر دیگه هم کاغذ هاش رو دیدم. نمی دونم تو این هوای سرد چرا هوس شعر پخش کردن به سرشون افتاده بود.
غزلی بود از مولوی که تصحیحش کرده بودند، زیرش هم نوشته شده بود تصحیح از مندس حمید یغمایی. برای این که من هم در انتشار این شعر مشارکتی داشته باشم اینجا می نویسمش.
من عاشق جانبازم از عشق نپرهیزم
من مست سراندازم از معرکه نگریزم
گویند رقیبانم از عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم پس با چه در آمیزم
گر سر طلبی سر را در پای تو اندازم
گر زر طلبی زر را در مقدم تو ریزم
هم شمعم و پروانه می سازم و می سوزم
سرمستم و همچون گل می افتم و می خیزم
فردا که خلایق را از خاک برانگیزند
بیچاره من مسکین با یاد تو برخیرم
گر دفتر حسنت را بر خلق فرو خوانند
روزی که بود محشر شوری دگر انگیزم
تا حشر ببینم باز شمس الحق تبریزی
من خاک سر کویش با مشک بیامیزم
یک هفته گذشت...
یک هفته تلاش کردم تا کمی تغییر کنم، تا شاید بتونم برخی چیزها را در درونم متعادل تر کنم...
نتیجه چه شد؟ اگر بخوام این روند تغییر را ادامه بدم دیگر خودم نیستم... تبدیل به شبحی می شم خالی از انگیزه، خالی از نور زندگی.
باید بپذیرم هر آنچه که هست... با همه مشکلات و سختی هاش.
گاهی مسیرمون در زندگی کاملا مشخص می شه ... مسیری که ما را تعریف می کنه، به نوعی هویتمون را شکل می ده... تغییر درش نه عاقلانه است و نه عادلانه.
در برخی مسائل تغییر و یا حتی تعدیل خیلی دشوارند، شاید به ظاهر یک مساله کوچک باشه که می شه با کمی تلاش درش تغییری ایجاد کرد. اما اگر عمیق تر بنگریم همین مساله کوچک هویت ما را شکل می ده که حتی یک تغییر کوچم هم می تونه ما رو تبدیل به فرد دیگری بکنه. فردی که باهاش بیگانه ایم.
شاید بهترین راه همان است که آرام منتظر باشیم... کمی سکوت کنیم و به تماشای واقعیت های درونی خودمون بنشینیم. بعد از آنکه آنها را شناختیم راهی منطبق بر حق و با توجه به آنها انتخاب کنیم. اگر این راه بر مبنای حق باشه هیچ گاه پشیمان نخواهی شد.
تنها مساله نزدیکان و عزیزانمون هستند که ممکنه از انتخاب ما دچار رنج بشن. در این مواقع کمی کار دشوار می شه. باید انتخاب کنیم بین ماندن و دیدن رنجشون و یا رفتن و به نوع دیگری ناراحت کردنشون. حل کردن این پارادوکس کمی دشواره. بهترین حالت اینه که نزدیکان و عزیزانت از مسیر انتخابیت دچار رنج نشن... ایکاش این اتفاق رخ بده.