درد دل...

می خواهم درد دل کنم... این روزها تشنه این کلامم که فردی بایستد مقابلم و بگوید ببین داری اشتباه می کنی... برایم دلیل بیاورد، با همان نگاه به باطن امور... که این راه درست نیست... اینجا حرف و عملت تناقض دارند... هر چند من اول نپذیرم... قانع نشوم، اصلا ناراحت شوم و کار به بحث و جدل کشد... فقط یک نفر لطف کند و بگوید خطاهایم را... نعمت بزرگی است این کلام...


چند روز پیش بود... در کار خطایی مرتکب شدم که نزدیک بود با سر زمین بخورم... آمد مقابلم ایستاد و آرام گفت ببین مهدیه، این را از خودت شنیده بودم چرا الان بهش عمل نمی کنی... و من مدام توجیح کردم که نه این فرق می کند... راست می گفت، فرقی نمی کرد... داشتم به هوای نفس گوش می دادم و مهارش از دست داده بودم... و چه مفید بود تذکرش...


حدیث بسیار زیبایی نوشته بود وبلاگ بهار نارنج... قال رسول الله (ص): اِن هذه القلوب تَصدأ کَما یصدأ الحدید قیلَ فَما جَلاءُ ها قال ذکر الموت و تلاوه القرآن.


همانا این دل‌ها زنگ می‌زنند مانند زنگ زدن آهن. پرسیدند صیقل دل چیست؟ فرمود: یاد مرگ‌کردن و قرآن خواندن...


ما آدم ها اگر قلبمان صیقل نخورد زنگ می زند و می پوسد... اگر هر چند وقت یکبار از او نپرسیم های، کجا می روی؟؟.... نکند یاد آخرت از ذهنت رفته؟؟.... نکند دنیا در نظرت نشسته؟؟... هیچ به صدایی که در قلبت حاکم شده گوش دادی؟؟... چرا بین حرف و عملت تناقض است؟؟...


می دانید نماز خوب نشان می دهد این انحرافات را... تا راهت کج شود اثرش در نماز آشکار می شود... و قرآن کریم، این بزرگترین ثروت بشر، چه نیکو هدایت می کند و این زنگار ها را می زداید... یاد مرگ نیز نخ تسبیح اعمال است... ببین، این جا هدف نیست... همه را می گذاری و می روی... بر باد مده آن حیات جاودانه را...


خدایا پناه می برم یه شما از روزگاری که گوشهایم برای حرف حق سنگین باشند و قلبم فهم نکند آن را... خدایا پناه می برم به شما از شر نفس اماره...


نگاهی ماورای ظواهر

فاصله حرف و عمل زیاد است...


گاه اصلا نمی دانیم که دلیل بسیاری از گرفتاری هایمان همین فاصله کذایی است...


گاه در ظاهر امور متوقف می شویم و حدیثمان می شود داستان سر و سنگ...


این جملات...این نگاه شهید خرازی به مسائل که از ظواهر امور گذر می‌کند و باطن و معنا را می‌بیند مرا محسور کرد... چند مطلب قبل نوشته بودم اما باز تکرارش می کنم...  "باورهایش برای ما عجیب بود. برای نمونه، یادم است یک مأموریت داد برویم مقر برای تهیه تدارکات. اما قبل از این‌که راهی‌مان کند، گفت: وقتی می‌روید قرارگاه تدارکات بگیرید یا مهمات بگیرید، دروغ نگویید؛ آمار اشتباه ندهید. هر چه توی انبار دارید بگویید. من نمی‌خواهم خدای ناکرده بچه‌های مردم غذای شبهه‌ناک، غذایی که با یک دروغ تهیه شده بخورند. چون اگر غذای شبهه‌ناک یا غذایی که بر اساس آمار نادرست به دست آمده بخورند، این غذا در جنگیدن آن‌ها اثر می‌گذارد؛ آنان نمی‌توانند خالصانه و با تمام وجود بجنگند. اگر خدای ناکرده چنین اتفاقی بیفتد، ما مسئول هستیم و باید در پیشگاه خدا پاسخ بدهیم.

می‌گفت: اگر مهمات آرپی‌جی را بیش از سهم خودتان بگیرید، بسیجی به جای این که آن را به تانک دشمن بزند، توی هوا شلیک می‌کند؛ بنابراین، ما باید وظیفه شرعی خود را انجام دهیم؛ خدا بقیه کارها را درست می‌کند."


و من که این نگاه به معنا را نداشتم... که اگر لقمه شبهه ناک بخورم این لقمه در رفتار و اعمالم اثر می گذارد... نمی توان خالص بود... نمی توان رها شد از بند رذایل نفسانی... در وبلاگ فردی نوشته بودم که پول دانشگاه های خارج از ایران شبهه ناک است... پولی که شما از دست آنها می گیرید معلوم نیست حلال باشد... درآمد کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس و یا اصلا اتحادیه اروپا که با اینهمه دروغ و دشمنی به دست می آید شبهه ناک است... و ما نمی دانیم که این غفلت ها چه بلایی بر سرمان می آورند... مگر در شرایطی خیلی خیلی خاص که منفعت حاصله اینقدر زیاد باشد که بتواند این موضوع را پوشش دهد...


یادم است پیشتر این حرف را در مورد کار کردن شنیده بودم... امروز عمق آن حرف را می فهمم... نباید هیچ بی تفاوت بود... نباید سر خم کرد در برابر محدودیت ها و با توجیح خود را راضی کرد... خوش به حال انان که به این باورها عمل می کنند... سلام بر بندگان نیک خدا که نگاهشان ماورای ظاهر را می بیند...


الا عبادک منهم المخلصین...

کار برای خود کردن نفس پرستی است...


کار برای خلق کردن بت پرستی است...


کار برای خدا و برای خلق کردن شرک و دوگانه پرستی است...


کار خود و کار خلق برای خدا کردن توحید و خداپرستی است [1]...


***


هر چه در وادی خاطرات شهدا می گردم، در سخنان و رفتارشان بیشتر به این معنی بر می خورم... اخلاص... برای خدا کار کردن... 


و چیست معنی این اخلاص... یعنی چه برای خدا کار کردن... چرا تنها راه مقابله با شیطان رسیدن به اخلاص در عمل است... قال بعزتک لاغوینهم اجمعین... الا عبادک منهم المخلصین [2]... چرا مخلصین... چرا متقین گفته نشده...


چهل حدیث را می گشایم... اخلاص در عمل را پاک سازی و خالص نمودن کار از ریا، حسد، تکبر، غضب، عجب و دیگر رذایل اخلاقی تعریف می کنند... که اگر هر کدام باشند قلب خالص نباشد و راه نفوذ برای شیطان گشوده...


امام با مهربانی می گویند... انـسـان بـایـد مثل طبیب و پرستار مهربان از حال خود مواظبت نماید، و مهار نفس سرکش را از دست ندهد که بـه مـجـرد غـفـلت مـهـار را بـگـسـلانـد و انـسـان را بـه خـاک مـذمـت و هـلاکت کشاند، و در هر حال به خداى تعالى پناه برد از شر شیطان و نفس اماره...


می دانید فرماندهان جنگ با پیروی از رسول رحمت سلام الله علیه در میان جمع قابل تشخیص نبودند، به محض مشاهده نمی فهمیدید که او فرمانده است و دیگری سرباز... باورشان این نبود که از آرمانها و اهداف مهم زندگی بایستی متمایز بودن از دیگران باشد، درس بخوانیم که معمولی نباشیم... کتاب بخوانیم که درجمع اظهار فضل کنیم و تفاخر به اینکه از آن بی سوادها نیستیم... لباس و ماشین و محل زندگی هم هر کدام معیار دیگری است برای این تمایز... اصلا اینهمه توجه به مارک جدا از مقوله کیفیت القای همین باور به افراد است...


حتی در مقوله های دیگر... در صفحه فیسبوک... در نوشتن وبلاگ... در محیط کار... این دید برتری جویی و خاص بودن جاری است... از تشابه لباس با دیگران اکراه داریم... تمایل به مورد توجه قرار گرفتن و تمجید در درون می جوشد...


خدایا به تو پناه می برم از شر شیطان و نفس اماره...


1. شهید مطهری

2. آیات 82 و 83 سوره مبارکه ص



علمدار... ادامه...

اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟


دیروز تلاش خاصی برای شرکت انجام دادم... از صبح که بیدار شدم احساس خستگی ممتد می کنم... حداقل از صبح تا غروب برای سه نفر تعریف کردم که بله ما چه جانفشانی ها نمودیم... شاید اگر افراد دیگری دم دستم بودند برای آنها هم تعریف می کردم...


خستگی... شکایت... تعریف کردن برای دیگران... دیگر به دنبال چه نشانی بگردم که برای خدا کار نمی کنم... بنده نفسم، نه بنده او...


البته نیت گفتن نقش مهمی دارد... گاه گفتن ها برای خدا است و گاه برای جلب نظردیگران و تفاخر... باید خیلی مراقب دومی بود... می تواند از مصادیق شرک و انکار باشد...




علمدار... ادامه...

حسین مشغول دیده بانی بود و اعتنایی به آتش دشمن نداشت. باران گلوله های قبل از پاتک عراق به اوج خود رسیده بود، صدای انفجار چون طبل و دهل طلائیه را فرا گرفت. حسین از سنگر بیرون آمد و یک گردان تانک در سمت چپ دژ دید. خودش را از دژ بالا کشید. موج انفجار گلوله ای به زمینش زد. دوباره برخاست. هنوز روی دژ نرسیده بود که غباری از دود و خاک در اطرافش بلند شد. انفجار گلوله در چند متری او زمین را شکافت. ترکش های بزرگ گلوله به طرفش خیز برداشتند. ضعف تمام بدنش را فرا گرفته بود. محکم به زمین کوفته شد، نتوانست بلند شود. خون از بدنش فواره می زد. احساس ناتوانی می کرد. آسمان دور سرش می چرخید. در سمت راست بدنش احساس خلاء میکرد. دست قطع شده اش را در گوشه ای دید و تکانی خورد. فایده ای نداشت. باز افتاد و آرام گرفت.


در رویا فرو رفت. خط شیر، تنگه چزابه، خرمشهر، تپه شهدا ... . شهدا در مقابلش رژه می رفتند. انفجار پی در پی گلوله های توپ در اطرافش ادامه داشت. دیگر برای او تفاوتی نمی کرد ... ملائک را بالای سر خود می دید. آمده بودند تا روحش رابه جبروت ببرند، جرات نداشت جواب رد بدهد، ملائک به او لبخند می زنند. او را فرا می خواندند. اما حسین زمین گیر شده بود. جماعتی از بسیجی ها دورش حلقه زده بودند. ناگهان صدایی به گوشش رسید . هنوز کسی به بالینش نیامده بود . صدا از کجا می توانست باشد. گوشش تیز شد. صدا چون انفجار گلوله های تانک در گوشش پیچید. می خواهی بمانی یا قصد عروج داری؟


همان دو راهی بود. باید انتخاب می کرد. نگران جنگ بود. به انقلاب فکر می کرد. دیدار هایش با امام لذت بخش بود. امام همیشه از امید حرف می زد. بسیجی های لشکر امام حسین در انتهای این سوالات قرار می گرفتند. باید راه دوم را انتخاب می کرد. شاید فکر می کرد برای راه اول باز هم فرصت خواهد داشت. اگر می توانست این موقعیت را حفظ کند، مهمتر از همه در آن شرایط سخت رفتنش پشت بسیجی ها را می شکست. حسین باید پاسخ می داد. اما توان هیچ حرکتی را نداشت. هر چه توان داشت به کار گرفت.آرام گفت: « می خواهم بمانم در کنار بسیجیانم»


آرام گرفت، احساس کرد حالش رو به بهبودی است. سایه ای بالای سرش افتاد. ابو شهاب بود. بی اختیار فریاد می کشید راننده آمبولانس را صدا می زد. حسین ابو شهاب را شناخت. حسین سعی کرد حرف بزند. نمی خواهم بچه ها متوجه بشوند. عملیات را خودت هدایت کن.به هیچ قیمتی عقب نشینی نکنید.


و چگونه می توان شرح داد عظمت روحی که حتی از شهادت می گذرد تا به نیروهایش و اسلام خدمت کند... اینها را بعد تر به مادرشان پنهانی گفته اند...


علمدار... ادامه...

جاده ی خندق از میان هور می گذشت. زیر آتش عراقی ها بود آخر جاده، چند متری عراق، پد چهار. گذشتن از آن جاده و رسیدن به پد چهار خیلی چیزها می خواست. مثل شجاعت، ایثار، مهارت و... رساندن تدارکات بهشان سخت بود. یک روز گلایه کردند که از نظر تغذیه و تدارکات به آنها رسیدگی نمی شود. آن روز خودش یک وانت را پر از میوه و غذا کرد و رفت پد چهار. خودش هم رفته بود عقب وانت و غذا را تقسیم کرده بود. بچه ها خیلی شرمنده شده بودند. از اینکه حاج حسین را زیر آن آتش کشانده بودند پد چهار.    


***


فشنگ ها می ترکیدند و از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود، می کشید. گفتم: وایسا خودم می یام. گفت: بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟  فکر کنم یه صدایی می شنیدم.

مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار. چپ چپ نگاه می کردند. یکی شان گفت:  کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا!  گفتم: حالا بیا و درستش کن. 


از این دست خاطرات زیاد است در وصف او... که چقدر احساس مسئولیت می کردند در برابر نیروها و تا چه اندازه حساس بودند که غذا و آب به آنها برسد، حتی در زیر آتش سنگین... حتی اگر تنها خود او داوطلب رفتن باشد، حتی اگر دو ماشین قبلی در بین راه منهدم شده باشند... با همان یک دست رانندگی می کردند و غذا را به مقصد می رساندند...


***


شنیده بودیم که حاجی تا خودش شناسایی نکند اجازه عملیات نمی دهد. می گفتیم: فرمانده لشکر می ره شناسایی؟ معلومه یعنی چی دیگه! می ره از دور یه نگاهی می کنه و برمیگرده . اما از دور نگاه نکرد .توی ریز شناسایی مثل یک نیروی ساده کار کرد. از کل منطقه همه اطلاعاتی را که لازم داشت گرفت. بعد اجازه عملیات داد. شب عملیات هم راه افتاد . با ما آمد . گفتیم می آید بدرقه . تا محل عملیات مرحله به مرحله آمد. یکی دو کیلومتری محل در گیری که رسیدیم دیگر هر لحظه منتظر بودیم برگردد. آتش هم شروع شد و برنگشت. زیر آتش تا دویست سیصد کیلومتری نیرو های عراقی آمد. بعد گفت: بچه ها به خدا سپردمتون. یکی دو ساعت بعد صداش که از بی سیم می آمد، صدایی بود سوای صداها. معنی داشت.


***


می خواهم در خاطرات شهدا به دنبال نکات تربیتی بگردم... افرادی که الگوی های بسیار مناسبی برای مشاهده تربیت اسلامی هستند... امروز موقع ناهار شرکت با بچه ها مطرحش کردم... خاطره ای از شهید برونسی که هیچ وقت جلوتر از سادات حرکت نمی کردند خیلی برایشان جالب بود و کلی از آن استقبال شد...