انشای این هفته...

 موضوع انشاء...


چرا می خواهید در ایران بمانید و یا به این سرزمین بازگرید؟


می توان نوشت که اینجا سرزمین مادری است... خاکش حکمی دارد که در هیچ جای این کره خاکی همانندی برای فرزندانش نیست...


می توان گفت اینجا حکومتی است که با اهدافی بسیار متعالی شکل گرفته و خون های عزیزی به پایش نشسته... کم نیست عظمت این ارزش ها... برای تک تکشان می توان جان داد...


می توان گفت که ای ایها الناس ما انقلاب کردیم!!! انقلاب ویژگی های خاص خودش را دارد... تندروی دارد... اغتشاش، جنگ داخلی، دیکتاتوری و کشتار دارد... اینها همه ویژگی های ذاتی انقلابند. انقلاب ما اما با مشابهانش قابل مقایسه نیست در این مقوله ها!! طول می کشد گذار از ضربه های یک انقلاب.


می توان گفت تا زمانی که اقتصاد مبتنی بر نفت داریم همین آش است و همین کاسه... تا زمانی که بدون زحمت پول در می آوریم اوضاع بهبود پیدا نمی کند. استعداد فساد پذیریمان بالا می رود.


می توان گفت که زود خسته شدیم و شروع کردیم به غر زدن و بهانه گیری... مشکلات کم نیستند اما ریشه برخی از این مشکلات در درون خودمان است... در ذهن هایمان در خانواده هایمان و در کل در سنت هایمان.


گذاشتیم فرهنگ مصرف گرای غربی در خانه هایمان رسوخ پیدا کند و ما به عنوان پدر و مادر برای تربیت فرزندمان نکوشیدیم، واگذار کردیم به حکومت اسلامی که او فرزندانمان را تربیت کند و حکومت هم که ...


به راحتی راه را برای بیگانه باز کاردیم با سوء مدیریت آوردیم نشاندیمش وسط خانه هایمان ... تا در آنچه ما کوتاهی کردیم او به جد بکوشد... اعتمادشان را جلب کرد و در لوای این اعتماد ذهنشان را پر کرد از اخباری که در روایت واقعه صادق بودند اما در بیان حقیقتش خیر ...


مشکلات در این دیار کم نیستند... فساد در میان آن راه بازکرده... تجمل گرایی و تفاخر بیداد می کند... فرهنگمان بسیار دچار مشکل شده... محتوای حقیقی اسلام بیان نمی گردد و اولویت ها در آن یا جا به جا و یا از اصل دچار تغییر شده اند... ارزش های اخلاقی بد جور مهجور شده اند...


اما با این همه، چیزی که در ذهن مردمان این سرزمین به خصوص تهران می گذرد بسیار تیره تر از آنچیزی است که در واقع وجود دارد... نکات منفی در جلوی چشم و مثبت ها در گوشه ای پنهان شده اند.


ما مسئولیم در برابر خون شهدا... مسئولیم در برابر اسلام... باید راه را درست انتخاب کنیم!! باید با اطمینان سخن بگوییم که ماندن بهترین راه است و تلاش برای اصلاح کاری است مورد رضای خداوند و گرنه بایستی راه دیگری را انتخاب کنیم.


ما آینده این سرزمینیم... ما آینده انقلابیم...


چه گزینه هایی در پیش داریم؟ رفتن به سرزمین دیگر... ماندن، حمایت و تلاش... ماندن و ضربه زدن... رفتن و ضربه زدن... چه راه درستی داریم با توجه به ارزش های این نظام؟


* نوشته های فوق بر مبنای ذهنیات این جانب است که ممکن است بسیار اشتباه باشد. بحث تخصصی نیست بلکه تبادل نظری است مابین جمع خودمان.


درد را باید گفت یا نگفت... مسئله اینست...

ذهنم پریشان است و نمی دانم چه پاسخی برای پرسش هایش بیابم.


-- چند روزی است که بحث سخنان رهبری در خصوص ساختار سیاسی نظام نقل مجالس شده و من هر چه می گردم منبعی برایش نمی یابم که فیلتر نباشد. سکوت عجیبی است... از یکسو مدام می شنومَ که این سخنان فلان معنی را می دهند و تحلیل های شبکه های تلویزیونی خارج از ایران دهان به دهان می چرخند و از این سو هیچ اظهار نظری از دلسوزان نظام به گوش نمی رسد. 


-- تلویزیون روشن است و مادر بزرگ حسابی حوصله اش سر رفته. امروز کار خاصی نداشته اند و نشسته اند پای تلویزیون. تقریبا هیچ برنامه جالبی از صبح پخش نشده بجز یک فیلم هندی قدیمی و یا فیلم دیگری که من تحمل دیدن 10 دقیقه اش را نداشتم از بس ضعیف بود....


سریال "شاید برای شما اتفاق بیافتد" شروع می شود... داستان پسر جوانی است که با وجود داشتن همسر با دختران یتیم و یا بی کس و کار ازدواج می کند. ماجرای این ازدواج ها نقشه ایست از جانب او و همسرش برای پولدار شدن. پس از عقد همسر اولش ظاهر می شود و به دختر بیچاره می گوید که من همسر اولش هستم. عکس العمل این خانواده های فریب خورده هم مراجعه به دادگاه خانواده برای درخواست طلاق است. 


حال به اوج داستان می رسیم، قاضی به جای مجازات مرد به خانواده دختر ایراد می گیرد که چرا خوب تحقیق نکردید، این فرد کلاهبرداری کرده اما به این دلیل نمی توان حکم طلاق داد!! بروید رضایتش را جلب کنید. در اینجا خانواده دختر که فریب خورده اند و با آبرویشان بازی شده به جای مشاهده برخورد قانون با فرد خاطی، شروع به التماس از مرد جوان می کنند که تو را به خدا دختر ما را طلاق بده... او هم به نوعی درخواست 7 میلیون پول می کند تا طلاقش دهد. 


انتهای داستان اهمیتی ندارد که بدون حضور قانون، همسر اولش در یک اقدام جنون آمیز او را می کشد... خنجر تیز این داستان حرف های قاضی است و قانونی که هیچ حمایتی از خانم ها نمی کند. یک لحظه یخ می کنم... نکند این ماجرا درست باشد... نمونه های دیگری شنیده بودم اما این دیگر نوبر بود.... دادن حضانت به پدری که اعتیاد به شیشه دارد را شنیده بودم، همکار خواهرم بود و می خواست از همسرش جدا شود، اما  دادگاه شیشه را جزء مواد مخدر نمی دانست ...


چه حقیقت باشد چه نباشد، دلیل ساخت این سریال و پخشش را در روز جمعه نمی فهمم؟؟ نمونه دیگر سریال ستایش است که داستان یک زن تنهاست که حضانت بچه هایش را به او نمی دهند و پدربزرگش می تواند بچه ها را به آسانی از او بگیرد و او هیچ حقی در این میان ندارد ... حقوق نخوانده ام و نمی دانم آیا این داستان ها واقعیت ها و ضعف های نظام حقوقی ما را نشان می دهند یا نه، تنها می دانم اثر منفی آن در افزایش ناامیدی و ترویج نارضایتی بسیار است...


-- درد بسیار است و از درد سخن گفتن و بعضا غر زدن آسان. امشب یک لحظه بر خود لرزیدم... با خود گفتم چرا می خواهم در صورت رفتن باز به ایران بازگردم... آیا می توانم با برخی نا بسامانی ها کنار بیایم یا نه... اصلا به درستی پشت این نظام ایستاده ام یا نه... تنها چیزی که بدون هیچ فکری من را به ماندن می خواند خون شهدا و نام اسلام است... اینکه باید تا آخر بایستی و به دنبال آسایش و رفاه شخصی ات نروی... آنها ایستادند... تو هم باید بمانی ...


ادامه مطلب ...

بازگشت به سرزمین تنهایی


--  از سفر بازگشتم و سوغات یک بغل دعای نیک آوردم. همسفر شدن با دوستی بسیار عزیز و مهربان شیرینیش را دو چندان کرد... و من بسیار شاکرم پروردگاری که نعماتش را بی حساب می بخشد...


-- تا انتهای این هفته بایستی کارم را تحویل بدهم و این روزها همچنان جسته و گریخته در خدمت شرکتم.


-- می خواستم از سفر بنویسم... از سفر به قطعه ای از بهشت... از احساس ژولیدگی در میان جمعی آراسته... از دعای کمیلی که نمی دانم چرا بر دلم ننشست ... از آقایی که در چند قدمی ما بر روی زمین نشسته بود و عجیب گریه می کرد، اشک هایش بند نمی آمدند و وقتی برخاست نای راه رفتن نداشت... از فاطمه و حانیه که کلی با جانماز من بازی کردند و نگاه متعجب فاطمه وقتی با موجودی شیطان تر از خودش مواجه شده بود... از چهره او در خواب که عجیب معصوم بود و من با وجود گیج خواب بودن دوست داشتم چشمانم را باز نگه دارم تا نگاهش کنم... از بی وفایی من که تمام راه برگشت را یکسره خوابیدم و تنهایش گذاشتم... از شکستن در برابر عظمت بندگان خوب خدا... از نفس عمیقی که لحظه آخر در سینه حبس کردم تا در بازگشت به دیار غربت نفسم باشد... از مهربانی صاحب خانه نمی نویسم که بزرگتر از آنست که در کلام گنجد ... از دلم و دردهایش نیز سخن نمی گویم که رازش را بهتر است تنها او بداند...


-- این روزها بحث اختلاس و مدیر عامل بانک ملی بسیار داغ است. در شرکت صحبت از این بود که آقای خاوری چه کرده و چه برده... هیچ فردی سند و مدرکی برای حرفش نداشت، تنها به این استناد می کردند که اگر مشکلی نبود بر می گشت، پس حتما مجرم است. نمی دانم برهان خلف در اثبات جرم نیز کاربرد دارد یا نه، تنها می دانم تا جرم فردی اثبات نشده نمی توان اینگونه به او تهمت زد و آبرویش را برد.


-- حس کودکی نوپا دارم که با ذوق و شوق چند قدم بر می دارد و بعد محکم زمین می خورد. باز دستش را با مهربانی می گیرد و بلندش می کند... تنها امیدوارم طوری زمین نخورم که کلا زمین گیر شوم... فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین...

دوباره زندگی ...

از کارم استعفا دادم.


می خواهم به طور جدی برای دکتری آماده شوم که با این حجم کاری امکانش وجود نداشت.


بعد از فارق التحصیلی فردی از نزدیکانم بسیار توصیه می کردند که حتما مشغول به کار شوم. می گفتند دانشگاه دنیای ایده آل هاست و فضای کار سرزمین واقعیتهای نه چندان خوشایند وجود انسان. می گفتند تجربیاتی را که در محیط تجارت و رقابت با انسانها می آموزی هیچگاه در فضای دانشگاه نخواهی یافت. همیشه به سخنانشون گوش می دادم اما در ذهنم اصالت با علم و دانش بود نه تجربه، به این دلیل انگیزه خاصی برای کار کردن نداشتم. 


حال اما تا حدود زیادی با حرفشون موافقم. حدود 8 الی 9 ساعت را با همکارانت می گذارنی و مجبوری ارتباطاتت را در سطوح مختلف هماهنگ کنی، انگار به نوعی با همکارانت زندگی میکنی... تجربه ارزنده ایست.


از این تجربه تقریبا کوتاه کاری چند درس مهم آموختم:


هیچگاه به گونه ای با افراد سخن نگو که عیب هایشان را در نظرشان بزرگ جلوه دهی. توجهت را بیشتر به نکات مثبت افراد معطوف کن تا خطاها و یا نقص هایشان. گمان نکن که داری در حقشون محبت می کنی و صادقانه هر اشتباهی که می بینی را گوشزد می کنی. اگر به درستی اشتباه فردی را به او نشان ندهی بیشتر از اینکه در حقش لطف کرده باشی آزارش دادی.


بی مورد شوخی نکن!! یعنی حرف ناخوشایندی را به فردی نگو و بعد بگو جنبه داشته باش شوخی کردم. خودت هم می دانی که شوخی نکردی!!


انسانها موجودات بسیار ساده ای هستند و تشنه محبت و احترام. اگر می خواهی از سر خیر خواهی به فردی تذکری بدهی این کار را در کمال احترام و محبت انجام بده. یک تعریف کوچک، یک احوالپرسی گرم و ساده و یا محبتی بدون انتظار اثر شگفت انگیزی بر روی افراد دارد.


خیلی مواظب زبانت باش!! بد دشمنی است.


از سر صمیمیت و صداقت عیب های خودت را بلند بلند به دیگران به خصوص به مدیرت نگو!! بعدا که چند بار به همین سخنانت ارجاع داد و دو تا عیب دیگر هم به آنها اضافه کرد اوقاتت حسابی تلخ می شود. مثلا نگو که من کلا همیشه از اول مدرسه دیر رفتم و یا اینکه خیلی موجود منظمی نیستم و از این قبیل موارد .


خلاصه در یک کلام انسان عاقل زیاد سخن نمی گوید!!


راستی نظم هم در کار چیز خوبی است. تازه داشتم راه می افتادم ... حیف شد.


دلم برای همکارام تنگ می شه... بهشون عادت کردن بودم.


به مناسبت میلاد امام رضا علیه سلام ...

امام رضا (ع):


لا یتـم عقل امـرء مسلـم حتـى تکون فیه عشر خصـال : الخیــر منـه مـامــول. و الشر منه مامـون. یستکثر قلیل الخیر من غیره, و یستقل کثیر الخیر مـن نفسه. لا یسام من طلب الخـوائج الیه, و لا یمل مـن طلب العلـم طول دهره. الفقرفى الله احب الیه من الغنى و الذل فى الله احب الیه مـن العز فى عدوه. و الخمـول اشهى الیه من الشهره.

ثـم قال (ع) العاشره و ما العاشره؟ قیل له: ما هى؟ قال(ع): لایرى احدا الا قال: هو خیر منى و اتقى.


عقل شخص مسلمـان تمـام نیست, مگر ایـن که ده خصلت را دارا بـاشـد:
1ـ از او امید خیر باشد.
2ـ از بدى او در امان باشند.
3ـ خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد.
4ـ خیر بسیار خود را اندک شمارد.
5ـ هـر چه حـاجت از او خـواهنـد دلتنگ نشـود.
6ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود.
7ـ فقـر در راه خـدایـش از تـوانگـرى محبـوبتـر بـاشــد.
8ـ خـوارى در راه خـدایـش از عزت بـا دشمنـش محبـوبتـر بـاشــد.
9ـ گمنـامـى را از پـر نـامـى خـواهـانتـر بـاشـد.
10ـ سپس فـرمـود: دهمى چیست و چیست دهمى ؟ به او گفته شـد: چیست؟ فـرمـود:

احـدى را ننگـرد جز ایـن که بگـویـد او از مـن بهتـر و پـرهیز کـارتـــر است.


تحف العقول , 443.


میلاد او بر عالمیان مبارک باد.

ادامه مطلب ...

سخنی تازه بگو دیگر!!

روحیات متفاوت افراد همیشه برایم جالب توجه بوده. برخی در برابر مشکلات راحت تر سر خم می کنند و اگر در مسیر به مشکلی برخورند، برای حل آن چندان خود را دچار زحمت نمی کنند و راحت دست می کشند. برخی دیگر به این راحتی ها بی خیال نمی شوند و با اعتماد به نفس کاذب و یا غیر کاذب همچنان راه را با مشکلاتش ادامه می دهند.


این روزها ماجرای وبلاگم و نوشته هایش ماجرای جالبی شده. تعداد خواننده هایم که کاهش پیدا کرده، افرادی هم که می خوانند اصولا بحث را دنبال نمی کنند که این نشان دهنده اشکال در مطالب مطروحه است.چند وقت پیش یکی از دوستانم بهم پیشنهاد داد که مدتی ننویسم اما من رویم بیشتر از این حرف هاست و به راحتی از کاری دست نمی کشم. البته به کارش هم بستگی دارد و اگر کاری اصول درستی ندارد رها کردنش بسیار نیکو تر از ادامه آن است.


پشتکار یکی از عوامل مهم در پیشرفت محسوب می شود و من اینقدر می نویسم تا روزی وبلاگم به سطوح بالاتری راه پیدا کند. اصلا فکر نکنید که به این راحتی ها بی خیالش می شوم... اصلا. گرچه جدیدا حرف هایم توضیح واضحات شده و سخن تازه ای درشان نیست... گرچه مهمانان عزیزی از این خانه رفته اند که جای خالیشان دلتنگم می کند... گرچه جدیدا سر همه خیلی شلوغ شده... گرچه خودم هم از لحاظ ذهنی سقوط کرده ام و اگر سقوط هم نکرده باشم صعودی هم در کارم نبوده ... اما بازهم رویمان کم نمی شود و تا آخر ایستاده ایم. می دانم که این روزها نیز می گذرند و روزهایی دیگر از راه می رسند...


ادامه مطلب ...