بعد از ظهر با دوست عزیزی رفته بودیم این بالا... مهمانشان شدیم در زیر شرشر باران ...
البته جالب بود که در این سرما و در روز وسط هفته هم تنها نبودند ...
تا تاریک شدن هوا ماندیم... شاید کمی خطرناک بود اما شکر خدا سلامت برگشتیم ...
ابتدا گفتم برایم حس غربت داشت ...
اما نه غربت نبود نوعی خلوت بود ...
آرامشی خاص بر فراز اینهمه هیاهو ...
داستان غریبی دارد کهف الشهداء.... برای من غریب تر نیز هست...
اگر لیستی از آرزو های دنیوی ام بنویسم یکی از آنها در ارتباط با اینجا بود که ...
دوست داشتم بیشتر درباره اش بنویسم اما کلمات فرار می کنند از ذهنم...
* ببخشید اگر عکس چندان جالب نشد، از بالای کوه کناری با کمی عجله انداختم.
این شعر را در وبلاگ یکی از دوستان دیدم و اینقدر این جملات را دوست داشتم که حیفم آمد اینجا انتشارشان ندهم...
تصور این جملات حس غریبی دارد...
"و غم اشاره محوی به رد و حدت اشیاست"...
"خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست"...
محو می شوم در این بیت...
با خود می گویم خوشا به حال آنان که عاشق اویند و حس می کنند این دست منبسط را ...
باید دچار بود تا دانست...باید طعم این غم برایت آشنا باشد...
خیلی حس غریبی است...
متن کامل شعر را در ادامه مطلب آورده ام.
ادامه مطلب ...
ساعت نزدیک 4 بعد از ظهره و من تازه رسیدم کتابخانه. اصلا حال و حوصله درس را ندارم.
چند روز پیش در میدان انقلاب از جلوی کودک دستفروشی رد شدم که لباس گرم نداشت. قبلا دیده بودمش به همراه دختری و یک پسر کوچک که همیشه با هم کناری می نشستند. ابتدا بی تفاوت از روبرویش گذشتم اما لحظه ای بعد فکر کردم که وظیفه یک مسلمان در برابر این فرد چیست به عنوان مثال اگر پیامبر و یا حضرت علی از کنار این کودک عبور می کردند چه عکس العملی نشان می دادند... در آن حوالی هرچه گشتم لباس فروشی مناسبی که لباس بچگانه داشته باشد پیدا نکردم و این ماجرا گذشت...
امروز صبح باید کارت امتحان GRE را می گرفتم، وقتی در خیابان از جلوی مغازه لباس بچگانه رد شدم، یاد آن روز افتادم و تصمیم گرفتم تا فرصت باقی است کار نیمه تمام آنروز را به پایان برم. وقتی از مغازه آمدم بیرون احساس عجیبی داشتم. مطمئن نبودم از کاری که انجام دادم و نگران بودم که این لباس ها براشون دردسر ایجاد کند و یا خیلی زود ازشون بگیرند و کارم نه تنها بی فایده باشد بلکه دردسر ساز هم شود.
در میدان انقلاب هر چه گشتم پیداشون نکردم. بر روی پل عابر، کودک فال فروش دیگری را یافتم و ازش نشانی آنها را پرسیدم، گفت که هنوز نیامده اند. کم کم داشتم مطمئن می شدم که کار اشتباهی کردم چون اینها یک گروه اند و خریدن این لباس ها برای تنها دونفرشون مطمئنا مشکل زا بود. یکی از کاپشن ها را به همین فرد دادم و همینطور که مشغول صحبت بودیم مردی حدود 40 ساله، با ظاهری بسیار مرتب اما رفتاری بسیار خشن که روی فاگین را سفید کرده بود از کنارمون رد شد و با تشر بهش گفت که برو دنبال کارت بچه. هنوز حرفش تمام نشده بود که بچه بیچاره با عجله راهش را گرفت و رفت.
اینجا بود که تازه معنی حرف افرادی که می گفتند به این بچه ها پول ندهید برایم روشن شد. این بچه ها بردگان شهر ما هستند، کودکانی که تمام زندگیشان به تاراج رفته... باید ظاهر آن مرد را می دیدید تا به واقع متوجه تجارت و بهره کشی آنها از این کودکان بشوید.
خلاصه من ماندم و یک کاپشن پسرانه که هیچ مصرفی برایش نداشتم. تصمیم گرفتم به بهزیستی تحویلش بدم، از جانب آنها دیگر خیالم جمع بود که حتما استفاده مناسبی برایش پیدا می کنند. آدرسی که بهم دادند بهزیستی نرگس بود در پشت رستوران لوکس طلایی. از مرد مهربان دم رستوران نشانی را پرسیدم، با دقت برایم توضیح داد، راه افتادم در مسیر ساختمانهای بلند و زیبای آن خیابان، در میان این ساختمان های چند میلیاردی و در انتهای کوچه ای بن بست ساختمان فرسوده و قدیمی بهزیستی همچون وصله ناجوری نشسته بود.
موقع تقدیم کاپشن، احساس می کردم که خیلی ناقابل و کوچک است اما آنها گفتند که اتفاقا بچه ها کاپشن لازم داشتند، یک نفر خرید 6 عدد را تقبل کرده که با این نیازشان تکمیل می شود. خوشحال شدم از اینکه مورد استفاده مناسبی برایش پیدا شده بود. وقتی دوباره از جلوی رستوران گذشتم همان آقای مهربان ازم پرسید که پیدا کردم راه را و وقتی پاسخ مثبت دادم بهم تعارف کردند که بفرمایید ناهار. گرمای مهربانی اش در این هوای تقریبا سرد بسیار می چسبید.
در راه که بر می گشتم نگاهم به چهره تلخ فقر در این شهر پر از درد اندکی تفاوت داشت. شاید بهتر حس می کردم رنج این بردگان کوچک و زندگی تباه شده شان را... ظلمی که شب و روز آنها تجربه می کنند و من حتی توان تصور کردنش را هم ندارم... جای زخم روزهایی که بی خیال از حال این جماعت تنها به فکر نیازهای خود بودم بیشتر تیر می کشید... و چقدر نزدیک اند و من از حالشان غافل... چقدر محتاج اند، حتی محتاج یک هدیه کوچک، حتی اگر مادی نباشد محتاج اندک حمایتی ...
قبلا در مجله خوانده بودم که این بچه ها در بهزیستی نمی مانند و فرار می کنند... نمی دانم مقصر کیست... دولت، مردم یا جماعتی که از مسلمانی تنها نامش را یدک می کشند ... شاید اگر حمایت مردم از بهزیستی بیش از این باشد توانایی آنها در حمایت از این بچه ها بیشتر شود... باید کاری کرد... البته اگر این باید نیز، کنار چندین باید دیگر در بخش بی خیالی بایگانی نشود...
عیدتان بسیار مبارک باشد...
یکی از دوستان بسیار عزیزم مطلبی برایم فرستاد که خیلی جالب بود. یکی از اعمال مستحب در روز عید غدیر بستن پیمان اخوت است.
عقد اخوت
از دیگر اعمال این روز پیمان برادری میان مؤمنین است.
مستحب است برادران و خواهران ایمانی در این روز عقدی را بین خود برقرار سازند که مفاد آن اخوّت و همدلی در دنیا و دستگیری از همدیگر در آخرت است.
نکاتی درباره عقد اخوت
الف: این عقد تعهداتی همچون ارث و محرمیت افراد وابسته به طرفین ایجاد نمیکند. بنابراین این افراد از هم ارث نمیبرند و هیچگونه رابطه محرمیت میان وابستگان آنها ایجاد نمیشود.
ب: این عقد، فقط میان دو مرد یا دو زن بسته میشود و هیچ زن و مردی نمیتوانند این عقد را بین خود جاری کنند و خواهر و برادر شوند.
ج: لازم نیست صیغه عقد اخوت حتماً به عربی خوانده شود، بلکه اگر آن را به فارسی یا زبان دیگری هم جاری کنند صحیح است؛ اما باید الفاظی را بکار برند که معنی این عقد را برساند.
د: اگر دو خانم، بخواهند با هم عقد خواهری برقرار کنند در صورت خواندن عقد به عربی، باید ضمیرهای مذکر را تبدیل به ضمیرهای مونث کنند.
با توجه به نکات گفته شده مضمون این عقد رعایت برخی امور معنوی نسبت به یکدیگر در دنیا و پس از مرگ است. مثلاً برادران متعهد میشوند که در دنیا همدیگر را از دعا فراموش نکنند و در آخرت هم اگر از اهل نجات و شفاعت باشند، همدیگر را شفاعت کنند.
شیوه برقراری: دو برادر یا دو خواهر دست راست خود را به هم میدهند و یکی از آنان صیغه عقد اُخُوَت را میخواند و دیگری مفاد آن را قبول میکند.
متن عربی عقد: ابتدا یکی از آنها این متن را با توجه به معنای آن میخواند: «وَاَخَیْتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیْتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیَاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ (ع) عَلَى أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی»
سپس طرف دیگر در جواب او میگوید: «قَبِلْتُ»
باز هم نفر اول میگوید : «أَسْقَطْتُ عَنْکَ جَمِیعَ حُقُوقِ الْأُخُوَّةِ مَا خَلَا الشَّفَاعَةَ وَ الدُّعَاءَ وَ الزِّیَارَة»
ترجمه: نفر اول میگوید: «به خاطر خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم به خاطر خدا دستم را در دستت قرار میدهم؛ و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم».
سپس نفر دوم میگوید: «قبول کردم».
باز برادر اول میگوید «تمام حقوق برادری به جز حق شفاعت و دعا و دید و بازدید را از تو ساقط کردم».
بدین ترتیب این دو نفر با هم برادر ایمانی یا خواهر ایمانی میشوند و باید در دعاها و زیارتها همدیگر را فراموش نکنند.
خیلی زیبا بود... چه پیمان مبارکی... بدون تو وارد بهشت نشوم...
ادامه مطلب ...
--دیشب فیلمی دیدم به نام "The book of Eli" به کارگردانی برادران Hughes. برخی می کشند تا آنرا بدست آورند. او می کشد تا از آن حفاظت کند. این شعار تبلیغاتی این فیلم است.
فیلمی بود با محوریت مذهب که نقد های متفاوتی درباره اش نوشته اند. برخی آن را ضد مسیحیت خوانده اند و برخی مضمونش را نزدیک به باورهای شیعیان.
داستان فیلم در آینده ای رخ می داد که نسل بشر به واسطه جنگ بین انسانها و نابودی لایه ازون تقریبا نابود شده و نجات یافتگان هیچ دانشی از فرهنگ، اخلاق و مذهب ندارند. نسل گذشته، مذهب را مسبب این جنگ می دانستند و به این دلیل پس از جنگ تمامی نسخه های انجیل را سوزانده اند و باور های مذهبی به کلی فراموش شده. حال پس از ویرانی، باقی ماندگان دچار فقر بسیار شدیدی شده اند که در آن یک شیشه آب تمیز و یا شامپو ثروت عظیمی است که بر سر آن یکدیگر را می کشند و یا برای رفع گرسنگی شدید از گوشت هم تغذیه می کنند، حالاست که بشر قدر برخی از نعمت هایی را که داشته به راستی می فهمد.
در این میان مردی به نام الی با پای پیاده به سمت غرب حرکت می کند، همراهش کتابی است که هر شب آن را می خواند. صدایی از درونش، پس از ویرانی، او را به سمت این کتاب که آخرین نسخه انجیل بر روی زمین است هدایت کرده و به او گفته که این کتاب را به سمت غرب ببر که در این سفر از تو مراقبت می شود.
وارد جزئیات هالیوودی داستان نمی شم که چرا کتاب انجیل است و چرا باید به سمت غرب برود و یا اینکه در جایی دیگر با گروهی مواجه می شود که دارند یک نفر را می کشند اما او روی بر می گرداند که این مسیر تو نیست و نباید در این موضوع دخالت کنی. البته جالب است که الی سیه چرده، ابتدای فیلم چفیه عربی انداخته و در انتها که به سرزمین موعود می رسد موهای سرش را می تراشد و لباس سفیدی همچون دشداشه می پوشد. فارغ از این نکات فیلم صحنه ها و دیالوگ های جالبی دارد.
جالب بود به تصویر کشیدن ایمان مردی که با پای پیاده و با سختی فراوان بی وقفه راه رفته تا به ندایی که شنیده پاسخ دهد. با ایمان راسخ می گفت که از قدم نهادن در تاریک ترین و دهشتناک ترین سرزمین ها وحشتی ندارم زیرا می دانم که او محافظ من است. مشاهده این حقیقت که بشر امروز بسیار ناسپاس نعمت هایش است و دیدن روی دیگر سکه برایم جالب بود. تصویر انسانهایی که بدون اخلاق و باورهای مذهبی از حیوان ها هم بسیار پست تر شده اند و آن هنگام نقش این جملات و کتاب الهی برایشان آشکار شده.
فیلم جالبی بود به نظرم ارزش دیدن دارد به خصوص اگر کمی علاقه مند به داستان های تا حدودی تخیلی باشید.
ادامه مطلب ...