آمده ام خانه خواهر... تازه منتقل شده بیمارستان سوختگی مطهری... باز قصه درد و رنج... داستان خانواده ای که برادر معتادشان برای سه میلیون پول بر سر خود، دو برادر و پدرش بنزین ریخته... حتی کبریت به همراه نداشته اما انگار چند قطره هم روی بخاری می چکد و هر پنج نفرشان و یک یا دو کارگر پدرش بالای 90 درصد سوختگی پیدا می کنند... جوان بودند پسر ها بین 24 تا 32... مادر و خواهرشان ماندند با داغ سه پسر و پدر...
مادری که دو دست دختر سه ساله اش با آب جوش سوخته... می گوید قابلمه آب جوش روی گاز را کودکش بر روی خود ریخته اما بیمارستان مشکوک است به کودک آزاری... اخر بر روی سر و سینه سوختگی وجود ندارد... جوان است و با همسرش اختلاف دارد...
دختر ثروتمندی که در یک پارتی بر سر هم مشروب ریخته اند و در اثر مستی و سیگار کشیدن یکی چهار نفرشان به شدت سوخته اند... داستان پسر جوانی که 100 درصد سوختگی داشته را دیگر تعریف نمی کنم...
داستان درد و رنجی که شاید برای بسیاری از ما محسوس نباشد... اعتیاد، فقر، بی احتیاطی...
دیروز رفته بودم شریف... روی سکوی مسجد نشسته بودیم و پاهایمان را تکان می دادیم که یکی از دوستان آمد... نشست کنارمان و سخن آغاز شد که چرا آمده ام شریف و به دانشگاه خودم نرفتم. برایش توضیح دادم که کارت دانشجویی ام را پانچ کرده اند و در دانشگاه راهم نمی دهند و اگر راه هم بدهند اصلا اکانت اینترنت ندارم، اما شریف مشکلی ندارد، اجازه ورود می دهند...
توضیح دادم که نرفتم کارت فارغ التحصیلی بگیرم... پرسید چرا... گفتم یک بار رفتم مسئولش نبود دیگر نرفتم... پرسید چرا با استادم صحبت نکردم که بهم اکانت اینترنت بدهند... کمی مکث کردم... به نظرم فایده ای نداشت اما این راه را امتحان نکرده بودم... چند سوال دیگر هم پرسید و من فقط پاسخ دادم که خوب دنبالش نرفتم، آخرش گفت می دونی همه چیز تقصیر احمدی نژاده و بلند شد نماز بخواند... به رکعت اول امام نرسیدیم و من رفتم عقب تر ایستادم، پرسید جماعت نمی خوانی؟ پاسخ دادم اینطوری سخت است، ترجیح می دم تنها بخوانم... نگاهش عجیب بود، تکرار کرد سخت!!... لبخندی زد و بازگشت اقامه بست...
به گمانم در ذهنش موجودی شبیه گارفیلد نقش بستم... برگشتیم دانشکده برق من هم نشستم روی مقاله ام کار کنم... می خواستم بروم خانه اما تصمیم گرفتم بمانم...احساس کردم فرسنگ ها فرسنگ با آیه ای که در آن مفاهیم جهاد در راه خدا با جان و مال ذکر شده فاصله دارم... به گمانم او نزدیک بود به این مصداق... آخر از دوستم شنیده بودم که خیلی تلاش می کند... خیلی بیشتر از من... و من مجاهدات که هیچ برخی وظایف عادی را هم انجام نمی دهم...
دقیقا روزش یادم نیست اما چند روز پیش بود... برنامه ای از تلویزیون پخش می شد که نامش هم متاسفانه یادم نیست. روحانی برنامه در خصوص اهمیت کسب درآمد حلال در اسلام می گفت، مجری سوالی پرسید با این مضمون که آیا اگر ما در راه کسب روزی حلال بکوشیم خداوند ما را پولدار می کنند... سوال ساده و غریبی بود... روحانی پاسخ داد پولدار یا دارا... این دو کلمه با هم تفاوت دارند.
پس از این مکالمه، مفهوم این دارایی را در احادیث جستجو کردم. به چند حدیث زیر رسیدم:
1- ثروت مومن بی نیازی از مردم است.
2- بى اعتنائى و امید نداشتن بدانچه در دست مردم است بزرگترین توانگرى است.
3- علم گنج بزرگی است که با خرج کردن تمام نمی شود.
تلخ است که تفاوت دارند با دیدگاه های رایج در جامعه در خصوص توانگری... محل زندگی... مدل ماشین... مارک لباس... سخت است گذشتن از دنیا زمانی که ثروت و یا قدرتی داری... سخن گفتن آسان است اما عامل بودن دشوار... بسیار دشوار...
اگر حدیث دیگری در این زمینه می دانید لطفا به اشتراک بگذارید.
*حدیث اول از امام جواد علیه سلام، 2 و 3 از حضرت علی علیه سلام نقل شده اند.
دو حدیث بسیار جالب از کتاب چهل حدیث نقل می کنم:
1-از گروهی از اصحاب روایت شده که گفتند روزی پیامبر (ص) بر ما وارد گشتند و ما در حال مجادل با یکدیگر درباره مساله دینی بودیم. پیامبر سخت در خشم شدند و سپس فرمودند: پیشینیان شما را جدال و مراء هلاک کرد. مجادله را ترک گویید چه مومن هرگز در بحث به ستیز نمی پردازد، مجادله را ترک گویید که مجادله گر زیان دیده است. مجادله را ترک گویید که من در روز قیامت از انکه مناقشه کند، شفاعت نکنم؛ ... مجادله را ترک کنید زیرا که پروردگارم بعد از پرستش بتان اولین چیزی که مرا از ان نهی فرموده است مراء است.
2- پیامبر می فرمایند: ایمان در بنده به کمال نرسد تا آنکه مناقشه را ترک کند اگر چه حق با او باشد.
حال این مراء به چه معناست؟
انـسـان مـیـل دارد در مـحـضـر عـلمـا و رؤ سـا و فـضـلا مـطـلب مـهـمـى را حل کند به طورى که کسى دیگر حل نکرده باشد، و خود او متفرد باشد به فهم آن، و هر چه مطلب را بهتر بیان کند و جلب نظر اهل مجلس را بنماید بیشتر مبتهج است، و هر کس با او طـرف شـود مـیـل دارد بـر او غـلبـه کـنـد و او را در بـیـن جـمـعـیـت خـجـل و سـرافـکـنده کند، و حرف خود را، حق یا باطل، به حلق خصم فرو ببرد، و بعد از غـلبـه یـک نـحـو تـدلل و فـضـل فـروشـى در خـود ادراک مى کند، اگر یکى از رؤ سا هم تـصـدیـق آن کـنـد نـور عـلى نـور مـى شـود.
بـیـچـاره غافل از آنکه اینجا در نظر علما و فضلا موقعیت پیدا کرده، ولى از نظر خداى آنها و مالک المـلوک هـمـه عـالم افـتـاد، و این عمل را به امر حق تعالى وارد سجین کردند. در ضمن، این عـمـل ریـایـى مـخـلوط بـه چـنـدیـن مـعـصـیـت دیـگـر هـم بـود، مثل رسوا کردن و خوار نمودن مؤ من، اذیت کردن برادر ایمانى، گاهى جسارت کردن و هتک کـردن از مـؤ مـن، کـه هـر یـک از آنـهـا از مـوبـقـات و بـراى جـهـنـمـى کـردن انـسـان خـود مستقل اند.
اگـر نـفـس، بـاز دام کـیـد خـود را بـیـفـکند و به تو بگوید که مقصود من معلوم شدن حکم شـرعـى اسـت و اظـهـار کـلمـه حـق اسـت، کـه از افـضـل طـاعـات اسـت، نـه اظهار فضیلت و خـودنـمـایى، در باطن خود از او استفسار کن که اگر این حکم شرعى را رفیق و همدرجه من مـى گـفـت و او حـل ایـن مـعـضـله را مـى کـرد و شما در آن محضر مغلوب شده بودید، آیا به حال شما فرقى نمى کرد؟! اگر چنین است، تو در این دعوى صادق هستى.
اگـر باز از کید و مکرش دست نکشد و بگوید اظهار حق چون فضیلت دارد و ثواب پیش حق دارد، من مى خواهم به این فضیلت نایل گردم و دار ثواب الله را تعمیر کنم، به او بگو اگـر فـرض شـود کـه عین آن فضیلت را خداوند به شما عنایت کند در صورت مغلوبیت و تـصـدیـق حـق، آیـا بـاز طـالب غـلبه هستى؟
پس، اگر رجوع به باطن ذات خود کردید دیـدیـد بـاز مـایـل بـه غـلبـه هـسـتـیـد و اشـتـهـار پـیـش عـلمـا بـه عـلم و فضل و این بحث علمى براى حصول منزلت بود در قلوب آنها، پس شما بدانید که در این بـحـث عـلمـى ، کـه از افـضـل طـاعـات و عـبـادات اسـت، مـرائى هـسـتـیـد، و ایـن عـمـل شـمـا، بـه حـسـب روایـت شـریـف کافى، در سجین است و شما مشرک به خدا هستید. این عمل براى حب جاه و شرف است، که به حسب روایت از دو گرگ که در گله بى چوپان رها شـود ضـررش بـیـشـتـر اسـت بـه ایـمـان.
منبع احادیث: بحارالانوار . جلد 2 صفحه 138
-- تا به حال تجربه کرده اید هم راهی با افرادی که آرامشی خاص هدیه می کنند؟ ثانیه ها با این افراد با آهنگ دلنشنینی می گذرد. آهنگی که هنگام جدایی قلبتان را به درد می آورد و شوق بودن در درونتان آرام نمی شود. در کنارش افرادی که هرچه آرامش داری را هم سلب می کنند.
دل بدجور هوای دسته اول را می کند... سیر نمی شود از بودن در کنارشان.
زمانهایی که آرامش در وجود خودم کم می شود و از سرمنشا اصلی آن را نمی جویم، حساس می شوم به رفتارهای دیگران... تحملم کم می شود... نمی توانم خودم هدیه کننده آرامش باشم... حرف هایم در دیگران اثری ندارد و این خود بیشتر آزارم می دهند...
اشکال نه متوجه افرادی است که به هر دلیل سلب آرامش می کنند بلکه در قلبی است که ظرفیتش اینقدر کم است ... در قلبی که با اندک تلاطمی آرامشش به یغما می رود ... تقصیر بر کوته آستینی است...
-- امروز صبح لحظات بسیار زیبایی داشتم... با جمعی از دوستان رفته بودیم کوه و بعد هم رهسپار امامزاده چیذر شدیم... در مزار شهیدان بر تابلویی جمله ای آشنا از شهید مرتضی آوینی نقش بسته بود که هر دفعه خواندنش حسی غریب دارد...
"ای شهید ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود نشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش"
"زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباترست... مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شود؟ ... و مگرنه آنکه خانه تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه روح آباد شود؟ ... اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند پس ما قبرستان نشینان عادات روزمرگی ها را کی راهی به معنای زندگی است؟ اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد... "
دور می زنی...
گمان می کنی چندین قدم به جلو برداشتی اما وقت اثبات، می بینی بسیار فاصله داری با نمره قبولی...
گمان می کنی بزرگتر و بسیار قوی شده ای... اما هنوز بسیار کوچکی و ضعیف... فاصله حرف و عمل بسیار است...
از دلت که مراقبت نمی کنی، با یک باد سرد مریض می شود و می افتد گوشه خانه... گرفتار می کند تو را در درون خودت...
آه اگر عادت کند به روزهای ابری و دلگیر... عادت کند به تنهایی و غمگینی... یادش برود طعم روزهای آفتابی، طعم لبخند های دلت پس از گفتن نامش ...
نکند دغدغه هایت را فراموش کنی...
نکند یادت برود... نکند پژمرده شود دلت در سردی و تنهایی دی...
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه ی پشمین به گرو نستانند