حسین مشغول دیده بانی بود و اعتنایی به آتش دشمن نداشت. باران گلوله های قبل از پاتک عراق به اوج خود رسیده بود، صدای انفجار چون طبل و دهل طلائیه را فرا گرفت. حسین از سنگر بیرون آمد و یک گردان تانک در سمت چپ دژ دید. خودش را از دژ بالا کشید. موج انفجار گلوله ای به زمینش زد. دوباره برخاست. هنوز روی دژ نرسیده بود که غباری از دود و خاک در اطرافش بلند شد. انفجار گلوله در چند متری او زمین را شکافت. ترکش های بزرگ گلوله به طرفش خیز برداشتند. ضعف تمام بدنش را فرا گرفته بود. محکم به زمین کوفته شد، نتوانست بلند شود. خون از بدنش فواره می زد. احساس ناتوانی می کرد. آسمان دور سرش می چرخید. در سمت راست بدنش احساس خلاء میکرد. دست قطع شده اش را در گوشه ای دید و تکانی خورد. فایده ای نداشت. باز افتاد و آرام گرفت.
در رویا فرو رفت. خط شیر، تنگه چزابه، خرمشهر، تپه شهدا ... . شهدا در مقابلش رژه می رفتند. انفجار پی در پی گلوله های توپ در اطرافش ادامه داشت. دیگر برای او تفاوتی نمی کرد ... ملائک را بالای سر خود می دید. آمده بودند تا روحش رابه جبروت ببرند، جرات نداشت جواب رد بدهد، ملائک به او لبخند می زنند. او را فرا می خواندند. اما حسین زمین گیر شده بود. جماعتی از بسیجی ها دورش حلقه زده بودند. ناگهان صدایی به گوشش رسید . هنوز کسی به بالینش نیامده بود . صدا از کجا می توانست باشد. گوشش تیز شد. صدا چون انفجار گلوله های تانک در گوشش پیچید. می خواهی بمانی یا قصد عروج داری؟
همان دو راهی بود. باید انتخاب می کرد. نگران جنگ بود. به انقلاب فکر می کرد. دیدار هایش با امام لذت بخش بود. امام همیشه از امید حرف می زد. بسیجی های لشکر امام حسین در انتهای این سوالات قرار می گرفتند. باید راه دوم را انتخاب می کرد. شاید فکر می کرد برای راه اول باز هم فرصت خواهد داشت. اگر می توانست این موقعیت را حفظ کند، مهمتر از همه در آن شرایط سخت رفتنش پشت بسیجی ها را می شکست. حسین باید پاسخ می داد. اما توان هیچ حرکتی را نداشت. هر چه توان داشت به کار گرفت.آرام گفت: « می خواهم بمانم در کنار بسیجیانم»
آرام گرفت، احساس کرد حالش رو به بهبودی است. سایه ای بالای سرش افتاد. ابو شهاب بود. بی اختیار فریاد می کشید راننده آمبولانس را صدا می زد. حسین ابو شهاب را شناخت. حسین سعی کرد حرف بزند. نمی خواهم بچه ها متوجه بشوند. عملیات را خودت هدایت کن.به هیچ قیمتی عقب نشینی نکنید.
و چگونه می توان شرح داد عظمت روحی که حتی از شهادت می گذرد تا به نیروهایش و اسلام خدمت کند... اینها را بعد تر به مادرشان پنهانی گفته اند...