دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...

یکبار نوشته بودم، چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود... دوباره تکرارش می کنم، گرچه در معنی بسیار متفاوند...


کتاب ها را قبول نمی کند... غمگین می شوم... چه خوب که صدای اشک هایم به گوشش نمی رسد... غمگینی ام از قبول نکردن هدیه نیست، غمگینی ام به خاطر کلیدی است که امتحان نشده باز فرستاده می شود... کلیدی به بیرون از دیوار های وهم و ظلمت... قلبم فشرده می شود که مبادا به همین سادگی هدیه های خداوند را هم باز نکرده پس بفرستد... همان خیرهایی که همه اش از جانب اوست...


با اصرار کلید را می گیرد اما در را باز نمی کند... شاید از دنیای آن طرف می هراسد... شاید نمی تواند به من اعتماد کند... شاید ذهنش هنوز در بند این دیوار هاست... و شاید دیوار دیگری بین او و در حایل شده و من نمی دانم با این دیوار چه کنم...


و من می مانم و دیوارهایی که برای شکستنشان، از جایی که هستم هیچ راهی ندارم...


و من می مانم و ...


شبیه آنست که فردی را در میان طوفان بگذاری و به دنبال راه نجاتی برای خود باشی... حتی بر نگردی ببینی که چه اتفاقی برایش افتاده... شاید به لطف خالقش همان لحظه نجات یابد اما تصویر این رفتن برای همیشه در ذهنت نقش می بندد... رفتی... گذاشتی... رها کردی... چقدر خودخواه بودی... 


و نمی داند که چقدر اشتیاق فرو ریختن این دیوار ها بی تابم می کند... دیده ام که گرچه قطورند اما با ضربتی از درون به راحتی می شکنند... کلید هست برای رهایی... اما چه سود وقتی این کلید در قفل چرخانده نمی شود...