السابقون السابقون...

وارد بوفه کتابخانه که می شوم طبق اصل لانه کبوتر، چشمانم به دنبال یک میز خالی می گردند. انگار همه پر شده. اجازه می گیرم و پشت میز کنار دیوار می نشینم. فکرم چند روزی است که کمی مشغول شده و تا ساکت می شوم، پا می گذارم به سرزمین افکار سرگردان.

 

شریک میز می پرسد که روسریم را چگونه نگه داشته ام ... یک سنجاق دارد یا دو تا... برایش توضیح می دهم و بعد گله می کند از نحوه بستن روسری مادرشان که خلقش را تنگ می کند و می خواهد این مدل را برای مسافرت خارج از کشوری که در پیش دارند بهشون پیشنهاد بدهد. همین مقدمه کوچک موجب آغاز صحبتمان می شود در خصوص حجاب، آراستگی ظاهر، فرهنگ جامعه، رفتن از ایران و غیره.

 

می گوید بر خلاف من اکثر افراد خانواده بسیار معتقند و هر کدام در گوشه ای از این دنیا زندگی می کنند. از پسر خاله اش می گوید که بسیار مومن است و حال از زندگی در انگلستان رضایت کامل دارد... از آرامش روزگارش و فرهنگ متفاوت آنجا برایش حسابی تعریف کرده... خانم پسر عمویش که در کانادا زندگی می کند و با وجود محجبه بودن هیچ مشکلی برای کار و تحصیل ندارد.

 

و من فکر می کنم به آن آرامش و تاثیرش بر روی ایمان، به زندگی فارغ از دغدغه. به او می گویم اما من قصد رفتن ندارم می خواهم بمانم و اگر لیاقتش را داشته باشم تلاش کنم برای بهتر شدن، برای اصلاح امور در کشوری که با نام اسلام آراسته شده. از خانواده شروع می کنم از همین افرادی که به من نزدیک اند. اگر خداوند توفیق دهند می خواهم از همین نقطه تلاشم را در جهت عمل به اسلام آغاز کنم. بعد دوستان، بعد محیط کار. انشا الله روزی معلم می شوم و اگر باز خداوند توفیق آن را عطا کنند در قبال دانش آموزان و یا دانش جویانی که شاید هر کدام از آنها بتوانند اثری بر محیط بگذارند... افرادی که آینده این سرزمین اند... می گوید ایده آل گرایانه است اما برایت آرزوی موفقیت می کنم و می رود...

 

دوست دارم بمانم و تلاش کنم... شاید اشتباه می کنم اما خیر و برکت را در کارهایی تجربه کردم که شاید اندکی از دایره خود و آسایش شخصی ام بیرون بوده اند. حتی در کارهایی که با نیت معیوب انجام داده ام، اما همان اندک خیری که در آن وجود داشته، همان اندک از خودگذشتگی، در زندگی ام اثرات شگرفی به همراه داشته اند...

 

از مطلب قبل و از کلمه "سعی" به یاد حضرت هاجر می افتم... به سعی مادری برای یافتن آب... چقدر این سعی در نزد خداوند اجر و ارزش داشته است... آنها که طالب رسیدن هستند باید پا جای پای حضرت هاجر بگذارند تا بیاموزند اهمیت و نحوه تلاش را پس از رسیدن به شناخت...

 

این مطلب را اضافه می کنم به لیست ادعاهای صاحب این وبلاگ... شاید آرزو شاید ادعا...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
MR چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 20:10

وقتی صفا تا مروه را می روی
زمین با کاشی های کوچک سفید فرش شده ..
گاهی احساش می کنی درز کاشی ها پایت را آزار می دهد ..
البته تهیه خوب است و هوا مطبوع ..
ولی برای هاجر سلام الله علیها زمین سوزان بود و هوا سوزان بود و جگر سوزان ..
هاجر فاصله دو کوه را دوید در طلب سرابی که به چشم ش آمده بود..
اما آب از جای قدمهای اسماعیل جوشید..
نقطه ای که هاجر هیچ انتظار نداشت آبی یافت شود..
نا گفته پیداست که
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد