چند وقتی است دست و دلم به نوشتن نمی رود، دوست دارم درباره آنچه در دل و ذهن می گذرد سخنی بگویم اما نمی توانم در چند پاراگراف خلاصه شان کنم... شوقش هست اما انگار ذوقش نیست... شلخته می نویسم ... به فکر فضایی دیگر هستم برای نوشتن، اینجا خیلی درهم و برهم شده ...
در نظرات نوشته قبلی دوستم نوشته بود "یکی از دوستان پدرش ناگهانی سکته مغزی کردند، و بعد از جراحی الان در آی سی یو هستند، تنها چیزی که الان موثر هست و بسیار هم هست دعاست، لطفاً هر وقت مقدور بود، با یک جمله آن هم نه بر زبان، در دل و از ته دل دعا کنید انشاالله شفا پیدا کنند."
گمانی موجب شد که این درخواست را خود پیش تر مطرح نکنم... دو روز پیش این اتفاق رخ داد... جمعه که با هم بیرون بودیم از پدرشان می گفتند و وقتی دوستم اس ام اس زد که پدرشان سکته مغزی کرده اند و حالشان اصلا خوب نیست خیلی ناراحت شدم... انشاء الله از فضل خداوند هر آنچه بیشترین خیر را دارد پیش آید ... نمی دانم چرا خودم اینجا مطرحش نکردم... حال دلگیرم از خود به خاطر این کوتاهی...