دیشب خانه خواهرم بودم. حوصله مان سررفته بود. بلند شد کتابی از هانس کریستین اندرسن آورد و گفت بگذار برایت کتاب بخوانم... شیطنتم گل کرده بود و نمی گذاشتم راحت داستان را بخواند. کتاب را که ورق زدم چشمم خورد به داستان دخترک کبریت فروش... گفت خوب اگر می خواهی تو بخوان.. شروع کردم...
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، برف می بارید و آسمان رفته رفته تاریک می شد. آخرین شب سال هم بود_شب سال نو. در میان تاریکی و سرما دخترک بی نوایی با سر لخت و پاهای برهنه توی خیابان سرگردان بود... البته وقتی از خانه بیرون می آمد یک جفت دمپایی به پا داشت ولی آخر چه فایده... بس که بزرگ بودند وقتی می خواست از آن طرف خیابان به این طرف بیاید دمپایی هایش را جا گذاشته بود و پسر بچه ای آنها را برداشته بود و گریخته بود... سرتاسر خیابان بوی خوش غاز سرخ کرده می آمد...
دیگر نمی توانم بخوانم و کتاب را می بندم...
امروز مادر آگهی جالبی در روزنامه دیده بودند... زعفرانیه 430 متر تا 700 متر فلت... استخر برای هر طبقه، لابی 1200 متر با سقف هشت متری... احداثی در 7000 متر زمین با امکانات کترینگ، کارواش، روم سرویس... زمین تنیس... باند هلی کوپتر... به مادر می گویم؛ عزیز جان حالم بد شد... آخرین جمله شان، قیمت 9 میلیارد تومان...