ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه دستگاه بلیط الکترونیکی ندارد و آقایی مسئول جمع آوری پول هاست، با کلاه بافتنی، شال گردن مشکی و لباس فرم آبی رنگ... همیشه سرپا ایستاده است، آخر ایستگاه حتی صندلی برای نشستن ندارد... دو سه بار از اتوبوس به خاطر پرداخت کرایه جا ماندم... کمی شاکی شدم که نگذاشتند سوار شوم، اما وقتی ساعت 6 و نیم صبح در سرما آرام ایستاده بودند و صبح به خیر می گفتند خیلی شرمنده شدم.
این آقای شال مشکی ایستگاه ما یک ویژگی بسیار جالبی دارند... با مهربانی بسیار خاصی با مردم رفتار می کنند... گاه از اینکه به خاطر کرایه از اتوبوس جاماندی عذر خواهی مختصری می کنند و یا با روز به خیری لبخند بر لبانت می نشانند... کار سختی است کرایه گرفتن از مردم و هر روز احتمالا کلی غر می شنوند، اما هر وقت دیدمشان آرامند و مهربان... امروز دلم می خواست برایشان یک لیوان چای داغ ببرم، به گمانم در این سرما حسابی می چسبید... رویم نشد ... دوست داشتم یک لیوان چای داغ و تشکری ساده هدیه کنم به همه آنهایی که در این هوای سرد با دل و جان زحمت می کشند... گرچه شاید دعایی از صمیم قلب تنها کاری است که فعلا قادر به انجام آن هستم.