انگار جامعه پر شده از قارچ های جور و واجور!! تفکراتی که وقتی آنها را می شنوم به یاد قارچ می افتم، یک سر بزرگ اما توخالی!! افرادی که شعار های زیبایی می دهند اما خودشون به اکثر حرف ها و آرمان هایشان پایبند نیستند، صحبت از فرهنگ و آزادی اندیشه می کنند اما تا با آنها مخالفت می کنی و یا از افرادی که برایت عزیز هستند دفاع می کنی، کلکسیونی از صفات عجیب و غریب برایش به راحتی ردیف کرده و تو را نادان و کم عقل خطاب می کنند!!
ایکاش صادق تر بودند... ایکاش اخلاقی که مدام ازش دم می زنند را تا حدی رعایت می کردند... بسیار اتفاق افتاده که در بحثی شرکت و عقایدت را به راحتی بیان می کنی اما در نهایت با ابراز ناامیدی حضار و احمدی نژادی نامیدت مواجه می شوی ... شاید آغاز این بحث چندان درست نباشد، چون از ابتدا می دانی که فایده ای ندارد... اما دیگر خسته می شوی از ساکت نشستن و هیچ نگفتن. نمی دانم تا کی می توان سکوت کرد و وقتی سخن می گویی چطور می توانی پاسخ گوی اشتباهات و کج روی های برخی باشی که در انجامشان اهتمام خاصی می ورزند.
پ.ن:
مردی برای سرکشی به وضع زندگی دو دختر شوهر کرده خود راهی محل زندگی آنها شد. دختر اول در پاسخ پدر می گوید شوهرم سفالگری می کند و کار و کسب پر رونقی دارد، محصولات فراوانی برای پخت آماده کرده ایم، اگر لطف الهی شامل حال بشود و باران نبارد درآمد خوبی خواهیم داشت.
دومی میگوید شوهرم برزگر است بذر فراوانی پاشیده است، اگر باران رحمت الهی بر آن ببارد، سال پربرکتی خواهیم داشت. هنگام بازگشت همسرش با نگرانی وضع زندگی دختران را میپرسد، او اندوهگین پاسخ میدهد: اگر باران ببارد اولی خانه خراب میشود و اگر نبارد دومی.
پ.ن 2: الان مطلب وبلاگ فرد مشهوری که خودش را طرفدار نظام می داند خواندم... از نظراتش وحشت کردم... چطور می شه دادن فحش رکیک به فائزه هاشمی را حق آن فرد بدانند؟؟ چرا برخی اینچنین می کنند.... البته فکر می کنم افراد زیادی این حرکت را محکوم کردند.
امروز بلای جالبی سر خود آوردم .... از دو روز پیش حسابی سرما خورده بودم. این دفعه کمی تنبلی کردم و به سرعت به سراغ آنتی بیوتیک نرفتم. فکر کردم زیاد جدی نیست و با استراحت خوب می شم... صبح امروز حالم خیلی بدتر شده بود.... با حالی نزار رفتم به سراغ داروهایی که خواهرم دفعه قبل برایم تجویز کرده بودند. قرص و کپسول را می شناختم اما بینشون یک شیشه شربت هم به چشم می خورد که اسمش را قبلا نشنیده بودم. با خودم فکر کردم که حتما داروی جدیدیه و یک قاشق ازش خوردم... بعد از سه چهار ساعت یک قاشق دیگر هم ازش خوردم که زودتر جواب بده. چشمتون روز بد نبینه خوردن همانا و افقی شدن همانا.... کم کم یک احساس سبکی و سرگیجه عجیبی بهم دست داد... دست و پاهام شروع کردن به لرزیدن و تپش قلب عجیبی داشتم. دیگه به سختی می تونستم از جام بلند شم. در این بین یاد شربت کذایی افتادم!! بعد از تماس با خواهر گرامی فهمیدم که شربت مذکور، سالبوتامول، برای بیماران آسمی و یا افرادی که حساسیت شدید دارن تجویز می شه و این حال عجیب و غریب من نتیجه مصرف زیاد داروست!! احتمالا این شیشه شربت راه گم کرده بوده و اشتباهی سر از داروهای من درآورده. قبل از مصرف دارو در جعبه اش به دنبال راهنمای مصرفش گشتم اما پیدایش نکردم.
داستان مرگ ایوان ایلیچ از دیروز مهمان ذهنم شده بود. سر رشته آن در مطلب "مرگ کورت گودل" وبلاگ 301040 بود که من را به یاد این داستان انداخت. به مرگ فکر می کردم و به زندگی هم. به اینکه ایوان ایلیچ در واقع از آن بیماری کذایی نمرد بلکه روزمرگی و زندگی بدون عشق و اعتماد به کام مرگ فرستادش. شاید اگر بخواهم بهتر بیانش کنم بیماری واقعی اینست که در قلبت ایمانی و در زندگیت عشقی حقیقی وجود نداشته باشه...
هر آنکه در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
گاهی کلمات دو بعدی اند ...بی جانند... مجموعه ای از حروف که کنار هم چیده شده و ساکت در گوشه ذهنت نشسته... .مثل یک خط صاف بر روی کاغذ.
گاهی هم جان می گیرند، هویت پیدا می کنند. دیگر یک کلام ساده نیستند. تبدیل به مفهومی می شن که با تمام وجود حسشون می کنی و یا حتی به وضوح می بینی.
دیروز برای من روز تولد تعدادی از همین کلمات بی جان بود. کلماتی که شنیده بودمشون اما هنوز برایم جانی نداشتند.
دیروز به این باور رسیدم که تا آنجایی که ممکن هست باید کلامی را که به حقانیتش باور داری منتشر کنی. شاید کلامت از گوش خیلی ها رد نشود. اما بر روی همان تعدادی که دریافتش می کنند ممکنه موثر باشد. اگر حتی مرحله تولدش خیلی طولانی به نظر برسه،باید صبر کرد و امیدوار بود. امید به این که از این همه دانه ای که پراکنده کردی روزی چند درخت رشد کند، گرچه زمینش هنوز خیلی خشک به نظر برسد.
پ.ن: میلاد حضرت محمد (ص) را که بسیار دوستشون دارم به همه انسانها از بدو خلقت تبریک می گم.
پ.ن 2: داشتم ایمیلم را چک می کردم که به مطلبی به عنوان توصیه های یک پلیس برخوردم. فکر می کنم مطلب ترجمه ای از یک متن انگلیسی بود. گفته بود که خانم ها دست از مهربانی و دلسوزی نسبت به غریبه ها بردارن چون خیلی از قاتل های زنجیره ای از همین احساسات استفاده می کنند. مثلا گفته بود که اگر در نیمه شب صدای گریه بچه ای رو در راهرو شنیدین هیچ وقت از خانه خارج نشین و به پلیس زنگ بزنید. ممکنه این کار حیله ای باشه برای بیرون کشیدن شما از خانه. از خواندنش دچار ترس شدم... تو چه دنیای وحشتناکی زندگی می کنیم!!!
دو نکته جالب هم داشت اول اینکه که اگر کسی خواست کیفتون رو بدزده به جای اینکه بهش تحویل بدین به یک نقطه دور پرتابش کنید و دوم اینکه از آرنجتون برای ضربه زدن استفاده کنید چون قوی ترین جای بدن شماست (البته نمی دونم حرف درستی است یا نه).