سرگردان بر فراز هیچ



گاهی دلم می خواد شبحی بودم بر فراز این شهر شلوغ، تا به صورت نامرئی در رگ هاش حرکت می کردم و همراه ساکنینش قدم برمی داشتم. می دیدم که چطور روز را به شب و شب را به روز می رسونند. ساعتی بالای سر پیرمردی که کنار در ورودی کافه فرانسه می نشینه می ایستادم و خیابان و آدمهاش رو از نگاه او می دیدم، یا راه می افتادم به دنبال مرد جوانی که با لباس قرمز سر چهارراه تراکت پخش می کنه و نوع نگاهش جرقه هزاران سوال رو در ذهنم می زنه. روز دیگر پا به پای خانمی که در مترو دونات و مسواک اورال-بی می فروشه و خستگی از نگاه و صداش می باره فروشندگی می کردم تا دلیل اینهمه خستگی در نگاهش رو بفهمم. ایکاش می تونستم در زندگی هاشون سرک بکشم... ایکاش می تونستم باهاشون زندگی کنم...


پ.ن1: امروز کیک نسبتا بزرگی برای تولدم خریده بودم، در میدان ونک از کنار خانمی رد شدم که ایستاده بود و از مردم کمک می خواست. یک لحظه احساس کردم که ایکاش می تونستم کیکم را باهاش شریک بشم، ایکاش اصلا با افراد دیگری بجز خانواده و دوستام جشن می گرفتم... نمی دونم چرا امسال در این جشن ها اصلا احساس شادی نمی کنم. فقط لبخند می زنم تا دیگران متوجه احساس درونیم نشن...


پ.ن 2: عکس فوق را از سایت همکلاسی سابقم برداشتم.


پ.ن 3:

گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد

ما را غم نگار بود مایه سرور...


نظرات 1 + ارسال نظر
iman یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:36

salam
kamelan hesiii ra ke darid man ham daram baraye hamin kamelan daark kardam
ba in posteton kooli keeeyf kardam!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد