سال گره




امشب بیست و شش سال از زمانی که این سفر را آغاز کردم می گذرد و دارم وارد بیست و هفتمین آبان زندگیم می شم. همیشه برای روز تولدم هیجان زیادی داشتم اما انگار امسال خبری ازش نیست. امروز بیشتر از تولد به مرگ فکر می کردم.


امیدوارم در بیست و شش سالگی بتونم فرد مفید تری باشم و خداوند از من راضی باشند. دوست دارم اسمی برای سالی که گذشت پیدا کنم، اسمش را می گذارم سال درجا دویدن، شاید هم سکوی پرتاب اسم مناسب تری باشه. خلاصه امسال سال سکون بود، سکونی که امیدوارم حالت انتظار قبل از پریدن باشه.


پ.ن 1: سال گره به معنی سالروز تولده.


پ.ن 2: مثل اینکه باز موجب سفر به دیار خاموشان شدم، من واقعا شرمنده ام... 


شد آن که اهل نظر بر کناره مى رفتند

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش


پ.ن 3: جمله ای در آخر پاراگراف اول بود که دیگر نیست، بعد از یک مدتی خودم هم دیگه دوستش نداشتم.


پ.ن 4: دعا میکنم که از الان تا وقتی ملک الموت بهت مهلت میده ؛ بودنت با نبودنت فرق داشته باشه! این دعای یکی از دوستان بود.


نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 http://3aban.blogsky.com

سلام.

تـــولدت مــبارک باد ٫ دوست هم مــاهی من!

سلام

ممنونم تولد شما هم مبارک :)

همت سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 http://heyatonline.blogfa.com

ایشالا تولد بعدی رو بااولین سالگرد حکومت صاحب الزمان جشن بگیرید

سلام

چه دعای جالبی بود، ممنونم، انشاالله :)

د سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:02

سلام مهدیه جان،
خوب هستید؟
چه جالب، احیاناً این عکسی که توی وبلاگ 301040 هست، نفر پنجم از راست شما نیستید؟ :دی

سعادت و سلامتی و موفقیت بیش از پیش برای شما از خداوند خواستارم.

:)

یه چیزی بگم؟ اون جمله آخر پاراگراف اول را اصلاً دوست نداشتم.

سلام دال عزیز

ممنونم شما خوب هستید؟

نه عزیزم من نفر اول اینطرف درخت و کنار فائزه جان ایستادم.

خیلی ممنونم من هم هر انچه مایه خیر و سعادت است برات آرزو می کنم :)

راستی چرا جمله اخر رو دوست نداشتی؟ بخاطر اینکه انگیزه ام از مردن در روز تولدم این بوده و یا اینکه چون کلا درباره مرگ نوشتم؟

من در جوانی مردن رو دوست دارم. احساس می کنم هر چه سنم بالاتر بره بیشتر به زمین دوخته می شم. البته شاید خودخواهانه و منفی بافانه باشه این حرفم.

چند وقتیه که هر بار از این حرف ها می زنم دوستانم شماره یک روانشناس رو بهم می دن می گن یک سری بزنی بد نیست.

د سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:33

ای وای، دیدی ضایع شدم؟ با چه اطمینانی هم گفتم. پس چقدر اون خانم با این عکس اینجا مشابه میزنن. شاید توی عکس اینطوریه که بهتون میاد هم سن فائزه جان باشید.


نه به خاطر این نبود که درباره مرگ نوشتید،

میرسم بگم فضولی یا جسارت بشه ولی دوستانه میگم، چون یه برهه کوتاه حداقل از توصیفاتی که اینجا کردید من حس و حال مشابهی داشتم، اما نهایتاً چیزی که دوست دارم شاید با گذشته یکسان نباشه،

یادمه این 4 تا پست آقای وطن دوست با نظراش را خیلی دوست داشتم،
البته الان نرسیدم دوباره بخونمشون،
http://123tamam.blogsky.com/1388/11/

روحی که بزرگ میشه و نه تنها زندگی قشنگی داره که باعث میشه مرگشم رنگ و بوی خدایی داشته باشه، طوری همیشه زنده باشه،


ببخشید.
بازم تبریک میگم و سلامتی و سعادت شما را از خدا میخوام.

سلام دوست عزیز

نه عزیزم ضایع شدن کجا بود :)

پست هاشون رو خوندم، خیلی زیبا بودند. الان دچار سکوت شدم و نمی دونم که چی بگم. "روحی که بزرگ میشه و نه تنها زندگی قشنگی داره که باعث میشه مرگشم رنگ و بوی خدایی داشته باشه، طوری همیشه زنده باشه" جمله تامل برانگیزیه.

بازهم ممنونم عزیزم

manizheh چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:35 http://www.manizheh.ir

سلام عزیز
@};-

فوووووووت ..... فووووووووت .... فوووووووت ..... فووووووووت ... فوووووووت .... بیا شعما رو فوت کن !!! تولدت مبارک !!!

سلام منیژه جان

ممنونم عزیزم :))

ع.ر.وطندوست شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:27 http://123tamam.blogsky.com

سلاام!!
تولدتون مبارک!!

ببخشید که خیلی دیر اومدم!
ضایع شدیم رفت!!

انشاالله که در این روز عاقبت بخیرب رو از خدا هدیه گرفته باشید و در حفظش کوشش کنید!!

موفق باشید!
یت علی

سلام

خیلی ممنونم، واقعا لطف کردید. :))

نگارین دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:16

...هنوز این لبخند خاص رد داری پس از سالها (;;

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد