با خودم فکر کرذم که تا به حال چند بار این دنیا و متعلقاتش به معنای واقعی کلمه ناامیدم کردن، به طور میانگین فاصله زمانی مابین ذوق زده شدن از یافتن موجودیتی جدید و خوردن در ذوقم چقدر بوده. هر بار هم که این اتفاق نیافتاده دلیلش چی بوده.
احتمالا این حرف برای عده ای خیلی واضح و عادی باشه، اما به راستی امروز با تمام وجود حس کردم که هر آنچه پایدار بوده، به نوعی رنگ و بوی او را داشته و در طول او قرار می گرفته. انگار اصلا جنسش فرق می کرده. الباقی همه حباب های تو خالی با ظاهری زیبا بودند که بعد از مدت کوتاهی در دستانم از بین می رفتن (البته اینجا منظورم فقط در ارتباط با انسانها نیست). اتفاقی که شاید خداوند دوست ندارند که برای هیچ کسی رخ بده به خصوص وقتی پای عشق در میان باشه.
پ.ن: دفترچه ای دارم که درش حرف های خیلی شخصیم رو می نویسم، امروز مطالبش رو یکبار دیگه خوندم چند تا جمله اش برام جالب بودن، جملاتی از روزهای پریشانی.
"احساس می کنم وارد شهر اشباح شدم و خودم هم کم کم دارم تبدیل به یک شبح می شم. حال خوبی ندارم. نمی تونم روی کارهام تمرکز کنم. این فصل کتاب دکتر رو امروز باید تمام کنم اما اصلا حالش رو ندارم. هر کاری که می کنم حالم بهتر نمی شه. شبیه فردی شدم که دست و پاهاش دارن محو می شن..."
"امروز داشتم داستان زندگی شهید چمران و همسرشون رو می خوندم. واقعا چقدر دشواره جدا شدن از فردی مانند چمران. بعضی وقت ها خداوند هدیه هایی به ما می دن که بسیار با ارزشند و هر چقدر ارزشمند تر باشن جدایی و دلکندن ازشون سخت تر می شه. نمی دونم تمنای چنین هدیه ای چقدر توان می خواد"
سلام مهدیه جونم
پاراگراف اول این پستتو خیلی دوست دارم!